دفاع مقدس
زندگینامه شهید مهدی باکری
تولد و كودكی:
به سال 1333 ه.ش در شهرستان میاندوآب در یك خانواده مذهبی و باایمان متولد شد. در دوران كودكی، مادرش را – كه بانویی باایمان بود – از دست داد. تحصیلات ابتدایی و متوسطه را در ارومیه به پایان رسانید و در دوره دبیرستان (همزمان با شهادت برادرش علی باكری به دست دژخیمان ساواك) وارد جریانات سیاسی شد.
فعالیتهای سیاسی – مذهبی:
پس از اخذ دیپلم با وجود آنكه از شهادت برادرش بسیار متاثر و متالم بود، به دانشگاه راه یافت و در رشته مهندسی مكانیك مشغول تحصیل شد. از ابتدای ورود به دانشگاه تبریز یكی از افراد مبارز این دانشگاه بود. او برادرش حمید را نیز به همراه خود به این شهر آورد.
شهید باكری در طول فعالیتهای سیاسی خود (طبق اسناد محرمانه بدست آمده) از طرف سازمان امنیت آذربایجان شرقی (ساواك) تحت كنترل و مراقبت بود.
پس از مدتی حمید را برای برقراری ارتباط با سایر مبارزان، به خارج از كشور فرستاد تا در ارسال سلاح گرم برای مبارزین داخل كشور فعال شود.
شهید مهدی باكری در دوره سربازی با تبعیت از اعلامیه حضرت امام خمینی(ره) – در حالی كه در تهران افسر وظیفه بود – از پادگان فرار و به صورت مخفیانه زندگی كرد و فعالیتهای گوناگونی را در جهت پیروزی انقلاب اسلامی نیز انجام داد.
پس از پیروزی انقلاب اسلامی:
بعد از پیروزی انقلاب و به دنبال تشكیل سپاه پاسداران انقلاب اسلامی به عضویت این نهاد در آمد و در سازماندهی و استحكام سپاه ارومیه نقش فعالی را ایفا كرد. پس از آن بنا به ضرورت، دادستان دادگاه انقلاب ارومیه شد. همزمان با خدمت در سپاه، به مدت 9 ماه با عنوان شهردار ارومیه نیز خدمات ارزندهای را از خود به یادگار گذاشت.
ازدواج شهید مهدی باكری مصادف با شروع جنگ تحمیلی بود. مهریه همسرش اسلحه كلت او بود. دو روز بعد از عقد به جبهه رفت و پس از دو ماه به شهر برگشت و بنا به مصالح منطقه، با مسئولیت جهاد سازندگی استان، خدمات ارزندهای برای مردم انجام داد.
شهید باكری در مدت مسئولیتش به عنوان فرمانده عملیات سپاه ارومیه تلاشهای گستردهای را در برقراری امنیت و پاكسازی منطقه از لوث وجود وابستگاه و مزدوران شرق و غرب انجام داد و بهرغم فعالیتهای شبانهروزی در مسئولیتهای مختلف، پس از شروع جنگ تحمیلی، تكلیف خویش را در جهاد با كفار بعثی و متجاوزین به میهن اسلامی دید و راهی جبههها شد.
نقش شهید در دفاع مقدس :
شهید باكری با استعداد و دلسوزی فراوان خود توانست در عملیات فتحالمبین با عنوان معاون تیپ نجف اشرف در كسب پیروزیها موثر باشد. در این عملیات یكی از گردانها در محاصره قرار گرفته بود، كه ایشان به همراه تعدادی نیرو، با شجاعت و تدبیر بینظیر آنان را از محاصره بیرون آورد. در همین عملیات در منطقه رقابیه از ناحیه چشم مجروح شد و به فاصله كمتر از یك ماه در عملیات بیتالمقدس (با همان عنوان) شركت كرد و شاهد پیروزی لشكریان اسلام بر متجاوزین بعثی بود.
در مرحله دوم عملیات بیتالمقدس از ناحیه كمر زخمی شد و با وجود جراحتهایی كه داشت در مرحله سوم عملیات، به قرارگاه فرماندهی رفت تا برادران بسیجی را از پشت بیسیم هدایت كند.
در عملیات رمضان با سمت فرماندهی تیپ عاشورا به نبرد بیامان در داخل خاك عراق پرداخت و این بار نیز مجروح شد، اما با هر نوبت مجروحیت، وی مصممتر از پیش در جبههها حضور مییافت و بدون احساس خستگی برای تجهیز، سازماندهی، هدایت نیروها و طراحی عملیات، شبانهروز تلاش میكرد.
در عملیات مسلم بن عقیل با فرماندهی او بر لشكر عاشورا و ایثار رزمندگان سلحشور، بخش عظیمی از خاك گلگون ایران اسلامی و چند منطقه استراتژیك آزاد شد.
شهید باكری در عملیات والفجرمقدماتی و والفجر یك، دو، سه و چهار با عنوان فرمانده لشكر عاشورا، به همراه بسیجیان غیور و فداكار، در انجام تكلیف و نبرد با متجاوزین، آمادگی و ایثار همهجانبهای را از خود نشان داد.
در عملیات خیبر زمانی كه برادرش حمید، به درجه رفیع شهات نایل آمد، با وجود علاقه خاصی كه به او داشت، بدون ابراز اندوه با خانوادهاش تماس گرفت و چنین گفت: شهادت حمید یكی از الطاف الهی است كه شامل حال خانواده ما شده است. و در نامهای خطاب به خانوادهاش نوشت:
من به وصیت و آرزوی حمید كه باز كردن راه كربلا میباشد همچنان در جبههها میمانم و به خواست و راه شهید ادامه میدهم تا اسلام پیروز شود.
تلاش فراوان در میادین نبرد و شرایط حساس جبههها، را از حضور در تشییع پیكر پاك برادر و همرزمش كه سالها در كنار بود بازداشت. برادری كه در روزهای سراسر خطر قبل از انقلاب، در مبارزات سیاسی و در جبههها، پا به پای مهدی، جانفشانی كرد.
نقش شهید باكری و لشكر عاشورا در حماسه قهرمانانه خیبر و تصرف جزایر مجنون و مقاومتی كه آنان در دفاع پاتكهای توانفرسای دشمن از خود نشان دادند بر كسی پوشیده نیست.
در مرحله آمادهسازی مقدمات عملیات بدر، اگرچه روزها به كندی میگذشت اما مهدی با جدیت، همه نیروها را برای نبردی مردانه و عارفانه تهییج و ترغیب كرد و چونان مرشدی كامل و عارفی واصل، آنچه را كه مجاهدان راه خدا و دلباختگان شهادت باید بدانند و در مرحله نبرد بكار بندند، با نیروهایش درمیان گذاشت.
بیانات شهید قبل از شروع عملیات بدر:
همه برادران تصمیم خود را گرفتهاند، ولی من به خاطر سختی عملیات تاكید میكنم. شما باید مثل حضرت ابراهیم(ع) باشید كه رحمت خدا شامل حالش شد، مثل او در آتش بروید. خداوند اگر مصلحت بداند به صفوف دشمن رخنه خواهید كرد. باید در حد نهایی از سلاح مقاومت استفاده كینم.
هرگاه خداوند مقاومت ما را دید رحمت خود را شالم حال ما میگرداند. اگر از یك دسته بیست و دو نفری، یك نفر بماند باید همان یك نفر مقاومت كند و اگر فرمانده شما شهید شد نگویید فرمانده نداریم و نجنگیم كه این وسوسه شیطان است. فرمانده اصلی ما، خدا و امام زمان(عج) است. اصل، آنها هستند و ما موقت هستیم، ما وسیله هستیم برای بردن شما به میدان جنگ. وظیفه ما مقاومت تا آخرین نفس و اصاعت از فرماندهی است.
تا موقعی كه دستور حمله داده نشده كسی تیراندازی نكند. حتی اگر مجروح شد سكوت را رعایت كند، دندانها را به هم بفشارد و فریاد نكند.
با هر رگبار سبحانالله بگویید. در عملیات خسته نشوید. بعد از هر درگیری و عملیات، شهدا و مجروحین را تخلیه كرده و با سازماندهی مجدد كار را ادامه دهید.
حداكثر استفاده از وسایل را بكنید. اگر این پارو بشكند، به جای آن پاروی دیگری وجود ندارد. با همین قایقها باید عملیات بكنیم. لباسهای غواصی را خوب نگهداری كنید. یك سال است دنبال این امكانات هستیم.
مهدی در شب عملیات وضو میگیرد و همه گردانها را یك یك از زیر قرآن عبور میدهد. مداوم توصیه میكند:
برادران! خدا را از یاد نبرید نام امام زمان(عج) را زمزمه كنید. دعا كنید كه كار ما برای خدا باشد.
از پشت بیسیم نیز همه را به ذكر «لاحول و لاقوه الا بالله» تحریض و تشویق میكند.
لشكر عاشورا در كنار سایر یگانهای عمل كننده نیروی زمینی سپاه، در اولین شب عملیات بدر، موفق به شكستن خط دشمن میشود و روز بعد به تثبیت مواضع در ساحل رود میپردازد.
در مرحله دوم عملیات، از سوی لشكر عاشورا حملهای نفسگیر به واحدهایی از دشمن كه عالم فشار برای جناح چپ بودند، آغاز میشود. حملهای كه قلع و قمع دشمن و گرفتن انتقام و قطع كامل دست دشمن از تعرض به نیروها در جناح چپ ثمره آن بود.
ویژگیهای اخلاقی :
شهید باكری، پاسدار نمونه، فرماندهی فداكار و ایثارگر، خدمتگزاری صادق، صمیمی، مخلص و عاشق حضرت امام خمینی(ره) و انقلاب اسلامی بود. با تمام وجود خود را پیرو خط امام میدانست و سعی میكرد زندگیاش را براساس رهنمودها و فرمایشات آن بزرگوار تنظیم نماید، با دقت به سخنان حضرت امام(ره) گوش میداد، آنها را مینوشت و در معرض دید خود قرار میداد و آنقدر به این امر حساسیت داشت كه به خانوادهاش سفارش كرده بود كه سخنرانی آن حضرت را ضبط كنند و اگر موفق نشدند، متن صحبت را از طریق روزنامه بدست آورند.
او معتقد بود سخنان امام الهام گرفته از آیات الهی است،باید جلو چشمان ما باشد تا همیشه آنها را ببینیم و از یاد نبریم.
شهید باكری از انسانهای وارسته و خودساختهای بود كه با فراهم بودن زمینههای مساعد، به مظاهر مادی دنیا و لذایذ آن پشت پا زده بود.
زندگی ساده و بیریای او زبانزد همه آشنایان بود. با تواناییهایی كه داشت میتوانست مرفهترین زندگی را داشته باشد؛ اما همواره مثل یك بسیجی زندگی میكرد. از امكاناتی كه حق طبیعیاش نیز بود چشم میپوشید. تواضع و فروتنیاش باعث میشد كه اغلب او را نشناسند. او محبوب دلها بود. همه دوستش میداشتند و از دل و جان گوش به فرمان او بودند. او نیز بسیجیان را دوست داشت و به آنها عشق میورزید. میگفت:
وقتی با بسیجیها راه میروم، حال و هوای دیگری پیدا میكنم، هرگاه خسته میشوم پیش بسیجیها میروم تا از آنها روحیه بگیرم و خستگیام برطرف شود.
همه ما در برابر جان این بسیجیها مسئولیم، برای حفظ جان آنها اگر متحمل یك میلیون تومان هزینه – برای ساختن یك سنگر كه حافظ جان آنها باشد – بشویم، یك موی بسیجی، صد برابرش ارزش دارد.
با دشمنان اسلام و انقلاب چون دژی پولادین و تسخیرناپذیر بود و با دوستان خدا، سیمایی جذاب و مهربان داشت.
با وجود اندوه دائمش، همیشه خندان مینمود و بشاش. انسانی بود همیشه آماده به خدمت و پرتوان.
حجتالاسلام والمسلمین شهید محلاتی در مورد شهید باكری اظهار میدارند:
وی نمونه و مظهر غضب خدا در برابر دشمنان خدا و اسلام بود. خشم و خروشش فقط و فقط برای دشمنان بود و به عنوان فرمانده و باتقوا، الگوی رافت و محبت در برخورد با زیردستان بود.
همسر شهید باكری در مورد اخلاق او در خانه میگوید:
باوجود همه خستگیها، بیخوابیها و دویدنها، همیشه با حالتی شاد بدون ابراز خستگی به خانه وارد میشد و اگر مقدور بود در كارهای خانه به من كمك می كرد؛ لباس میشست، ظرف میشست و خودش كارهای خودش را انجام میداد.
اگر از مسلئلهای عصبانی و ناراحت بودم، با صبر و حوصله سعی میكرد با خونسردی و با دلایل مكتبی مرا قانع كند.
دوستان و همسنگرانش نقل میكنند:
به همان میزان كه به انجا فرایض دینی مقید بود نسبت به مستحبات هم تقید داشت. نیمههای شب از خواب بیدار میشد، با خدای خود خلوت می كرد و نماز شب را با سوز و گداز و گریه میخواند. خواندن قرآن از كارهای واجب روزمرهاش بود و دیگران را نیز به این كار سفارش مینمود.
شهید باكری در حفظ بیتالمال و اهیمت آن توجه زیادی داشت، حتی همسرش را از خوردن نان رزمندگان، برحذر میداشت و از نوشتن با خودكار بیتالمال – حتی به اندازه چند كلمه – منع میكرد. وقتی همرزمانش او را به عنوان فرماندهی كه مندرسترین لباس بسیجی را مدتهای طولانی استفاده میكرد مورد اعتراض قرار میدادند، میگفت: تا وقتی كه میشود استفاده كرد، استفاده میكنم.
همواره رسیدگی به خانواده شهدا را تاكید میكرد و اگر برایش مقدور بود به همراه مسئولین لشكر بعد از هر عملیات به منزلشان میرفت و از آنان دلجویی میكرد و در رفع مشكلات آنها اقدام میكرد.
او میگفت:
امروز در زمره خانواده شهدا قرار گرفتن جزو افتخارات است و این نوع زندگی از با فضیلتترین زندگیهاست.
نحوه شهادت :
بعد از شهادت برادرش حمید و برخی از یارانش، روح در كالبد ناآرامش قرار نداشت و معلوم بود كه به زودی به جمع آنان خواهد پیوست. پانزده روز قبل از عملیات بدر به مشهد مقدس مشرف شد و با تضرع از آقاعلیبن موسیالرضا(ع) خواسته بود كه خداوند توفیق شهدت را نصیبش نماید. سپس خدمت حضرت امام خمینی(ره) و حضرت آیتالله خامنهای رسید و با گریه و اصرار و التماس درخواست كرد كه برای شهادتش دعا كنند.
این فرمانده دلاور در عملیات بدر در تاریخ 25/11/63، به خاطر شرایط حساس عملیات، طبق معمول، به خطرناكترین صحنههای كارزار وارد شد و در حالی كه رزمندگان لشكر را در شرق دجله از نزدیك هدایت می كرد، تلاش مینمود تا مواضع تصرف شده را در مقابل پاتكهای دشمن تثبیت نماید، كه در نبردی دلیرانه، براثر اصابت تیر مستقیم مزدوران عراقی، ندای حق را لبیك گفت و به لقای معشوق نایل گردید.
هنگامی كه پیكر مطهرش را از طریق آبهای هورالعظیم انتقال میدادند، قایق حامل پیكر وی، مورد هدف آرپیجی دشمن قرار گرفت و قطره ناب وجودش به دریا پیوست.
او با حبی عمیق به اهل عصمت و طهارت(ع) و عشقی آتشین به اباعبداللهالحسین(ع) و كولهباری از تقوی و یك عمر مجاهدت فی سبیلالله، از همرزمانش سبقت گرفت و به دیار دوست شتافت و در جنات عدن الهی به نعمات بیكران و غیرقابل احصاء دست یافت. شهید باكری در مقابل نعمات الهی خود را شرمنده میدانست و تنها به لطف و كرم عمیم خداوند تبارك و تعالی امیدوار بود. در وصیتنامهاش اشاره كرده است كه: چه كنم كه تهیدستم، خدایا قبولم كن.
شهید محلاتی از بین تمام خصلتهای والای شهید به معرف او اشاره میكند و در مراسم شهادت ایشان، راز و نیاز عاشقانه وی را با معبود بیان میكند و از زبان شهید می گوید:
خدایا تو چقدر دوستداشتنی و پرستیدنی هستی، هیهات كه نفهمیدم. خون باید میشدی و در رگهایم جریان مییافتی تا همه سلولهایم هم یارب یارب میگفت.
این بیان عارفانه بیانگر روح بلند و سرشار از خلوص آن شهید والامقام است كه تنها در سایه خودسازی و سیر و سلوك معنوی به آن دست یافته بود.
خاطرات:
خاطره ۱
در بیت امام، مهدی را دیدم و گفتم: "آقا مهدی! خوابهای خوشی برایت دیدهاند ...مثل اینكه شما هم ... بله ..." تبسمی كرد و با تعجب پرسید: "چه خبر شده است؟" گفتم: همه خبرها كه پیش شماست. یكی از فرماندهان گردان كه یك ماه پیش شهید شد، خواب دیده بود، در بهشت منزلی زیبا میسازند. پرسیده بود: "این خانه را برای چه كسی آماده میكنید؟" گفتند: "قرار است شخصی به جمع بهشتیان بپیوندد." باز پرسیده بود: "او كیست؟" بعد سكوت كردم. مهدی مشتاقانه سر تكان داد و گفت: "خوب ...ادامه بده." گفتم: "پاسخ دادند: قرار است مهدی باكری به اینجا بیاید. خلاصه آقا ملائكه را خیلی به زحمت انداختی." سرش را پایین انداخت و رنگ رخسارش به سرخی گرایید و به آرامی گفت: "بنده خدا! با این كارهایی كه ما انجام میدهیم، مگر بسیجیها اجازه دهند كه به بهشت برویم! جلو در بهشت میایستند و راهمان نمیدهند." سپس فرو رفت و از من دور شد. دیگر مطمئن بودم كه مهدی آخرین روزهای فراغ از یار را سپری میكند.
خاطره ۲
روزی از مدرسه به خانه میآید، در حالی كه گونهها و دستهای سرخ و كبودش ، حكایت از عمق سرمایی میكند كه در جانش رسوخ كرده است. پدرش همان شب تصمیم میگیرد كه پالتویی برایش تهیه كند. دو روز بعد با پالتویی نو و زیبا به مدرسه میرود. غروب كه از مدرسه برمیگردد با شدت ناراحتی، پالتو را به گوشه اطاق میافكند. همه اعضای خانواده با حالت متعجب به او مینگرند، و مهدی در حالی كه اشك از دیدگانش جاری است، میگوید: "چگونه راضی میشوید من پالتو بپوشم در حالیكه دوست بغلدستی من در كنارم از سرما بلرزد.
وصیتنامه شهید :
عزیزانم! اگر شبانهروز شكرگزار خدا باشیم كه نعمت اسلام و امام را به بما عنایت فرموده، باز هم كم است. آگاه باشیم كه صدق نیت و خلوص در عمل، تنها چارهساز ماست. ...بدانید اسلام تنها راه نجات و سعادت ماست.
... همیشه به یاد خدا باشید و فرامین خدا را عمل كنید. پشتیبان و از ته قلب مقلد امام باشید. اهمیت زیاد به دعاها و مجالس یاد اباعبدالله (ع) و شهدا بدهید كه راه سعادت و توشه آخرت است. همواره تربیت حسینی و زینبی بیابید و رسالت آنها را رسالت خود بدانید. و فرزندان خود را نیز همانگونه تربیت كنید كه سربازانی با ایمان و عاشق شهادت و علمدارانی صالح و وارث حضرت ابوالفضل (ع) برای اسلام بار بیایند.
شهید باکری از دید دیگران :
بروایت سید یحیی « رحیم» صفوی :
مأمور خبرچین كلاس ما یكی از مذهبیها و نمازخوانهایی بود كه هرگز در ذهنمان خطور نمیكرد بعد از انقلاب بفهمیم او خبرهای دانشگاه و ما را به ساواك میرسانده . آن روزها فضای سیاسی دانشگاه تبریز به این صورت بود كه بیشترین فعالیت و تظاهرات در دست گروههای غیر مذهبی بود . با آمدن مهدی و عدهیی از دانشجویان سال اولی كه به آنها خوابگاه داده نمیشد ، با هماهنگی مهدی و بقیه ، در خوابگاههای دیگر و در خانههای اجارهیی سطح شهر ساكن شدند .
بعضی از آن دانشجوها الآن هم هستند . مثل مهندس سید علی مقدم ، مهندس علی قیامتیون ، سردار حسین علایی ، مهندس احمد خرم ، و دیگران .
در دانشكدههای علوم پزشكی و كشاورزی و علوم افراد شاخصی بودند كه با همكاری هم سعی میكردیم ارتباط با روحانیت را حفظ كنیم . و هر كس در ارتباط با شهر خودش . كه در نهایت همه با همفكری هم مرتبط میشدیم به حركت اصلی انقلاب و صدای اصلی انقلاب ، یعنی امام . مهدی از نیروهای شاخص دانشكدهی فنی تبریز بود كه با هماهنگیهای همدیگر و به دور از چشم بینای ساواك به تدارك تظاهرات و پخش جزوههای مربوط به امام و دعوت از كانون یا شخصیتهای فرهنگی میپرداختیم . از چهرههای شناخته شدهی این روزها خاطرم هست از آقای بشارتی ، یا علامه محمد تقی جعفری و دیگران دعوت میكردیم بیایند برای دانشجوها سخنرانی كنند . كار فرهنگی هم میكردیم . مثل راه اندازی سینمای دانشگاه و نمایش فیلمهای مناسب با خفقان آن روزها . یا فعال كردن رشتههای ورزشی مختلف ، مثل كوه نوردی و كشتی ، یا مسابقههای متنوع و در رشتههای گوناگون ، همراه با جایزههایی كه خودمان تهیه میكردیم . البته گاهی ساواك مطلع میشد و بعضی از دوستانمان را میفرستاد سربازی ، آن هم با درجهی سرباز صفری ، اما در نهایت با تمام سختیها انقلاب پیروز شد و ساواك روسیاه .
دشمن بیكار ننشست و درست در سیزده اسفند سال پنجاه و هفت با دست دمكراتها به پادگان مهاباد حمله كرد . فرمانده تیپ آنجا سرگرد عباسی بود ، كُرد و دمكرات ، كه پادگان را بدون درگیری به آنها سپرد .
آنها هم آنجا را غارت كردند و سلاحهاش را به یغما بردند . تیپ از سلاح و مهمات خالی شد . شهرهای دیگر كردستان را با به كارگیری آنها ناامن كردند . عراق هم از آنها پشتیبانی كرد ، با در اختیار گذاشتن سلاح و مهمات و رادیویی اختصاصی برای جذب نیروی جدید از استانهای دیگر ، مثل تهران و شمال و جنوب .
در این مقطع از انقلاب تقریباً بیشترین شهرهای كردستان به دست مجاهدین و دمكرات و كومله افتاد . و حتی قسمتی از آذربایجان غربی ، مثل سردشت و نقده و ایرانشهر و مهاباد .
در همین زمان بازرگان از طرف دولت موقت چند بار رفت آنجا و آمد در شورای انقلاب مطرح كرد كه « باید تسلیم اینها شد . »
كه البته بیجواب نماند . آیتالله بهشتی و آیتالله مطهری و آیتالله خامنهیی تأكید داشتند كه « بچههای سپاه و بسیج میروند شهر را آزاد میكنند . »
این جنگ اول كردستان بود . یعنی زمانی كه بازرگان رفت مهاباد و گفت باید پاسدارها از شهر بروند بیرون و حتی رفت بالای قبر بعضی از كشتههای آنها فاتحه خواند .
جنگ دوم كردستان از اوایل فروردین سال پنجاه و نه شروع شد . من آن زمان سپاه اصفهان را تشكیل داده بودم . با دویست نفر از بچهها و با هواپیما آمدیم سنندج و به فرمان امام رفتیم برای آزاد سازی كردستان .
مهدی را باز آنجا دیدم ، كه فرمانده عملیات سپاه ارومیه شده بود . من به عنوان فرمانده عملیات كردستان رفته بودم . بروجردی فرمانده سپاه غرب بود . اولین كاری كه كردیم با همكاری ارتش و با حضور تیمسار صیاد شیرازی و تیمسار هاشمی و شهید شهرام فر و ارتشیهای دیگر یك ستاد مشترك تشكیل دادیم .
جنگ سخت و شبانه روزی ما بیست و سه روز طول كشید . شهرها همه اشغال بودند . فقط پادگانها دست ما بود . مقابله با دشمن هوشمند و زیرك انرژی زیادی گرفت . كه در نهایت باعث وحدت سپاه و ارتش شد .
ملاقات بعدی من و مهدی در زمان آزاد سازی شهرهای كردستان بود كه تا شروع جنگ ، یعنی سی شهریور ، طول كشید . تمام شهرها آزاد شدند ، به جز بوكان و اشنویه . مهدی و حمید و نیروهای اعزامی شهرهای مختلف ایران در پاكسازی كردستان جانفشانیها كردند و حماسهها آفریدند .
شهید كلاهدوز با شروع جنگ از تهران به من تلفن زد گفت چون قبل از انقلاب در تیپ هوابرد سابقه داشتهام ، بد نیست بروم خوزستان و كمكی اگر از دستم برمیآید كوتاهی نكنم . با عدهیی از دوستان پاسدارم عازم جنوب شدیم . با حسین خرازی و بقیه . مهدی هم بود ، با شفیع زاده ، كه با یك قبضه خمپارهی 120 آمد .
خرمشهر سقوط كرده بود و آبان ماه بود و آبادان در محاصره . جادهی آبادان به اهواز و ماهشهر به آبادان بسته بود . عراقیها حتی از بهمن شیر عبور كرده بودند . یعنی ما از راه خشكی نمیتوانستیم عبور كنیم . تنها راهمان یا پرواز با هلیكوپتر بود یا گذر از آب بهمن شیر و آن هم با لنج ، كه مثلاً برویم ماهشهر سوار لنج بشویم و از راه بهمن شیر برویم به ده چوئبده و از آنجا برویم آبادان .
مهدی با شهید شفیع زاده ( كه بعدها فرمانده توپخانهی نیروی زمینی سپاه شد ) با همان خمپارهی 120 آمد بندر ماهشهر تا خودش و خمپاره را به آبادان برساند . لنجی كه آمد پر از كیسههای آرد بود .
ناخدای لنج گفت « اگر میخواهید ببرمتان آبادان باید تمام این كیسهها را خالی كنید . وگرنه آبادان بیآبادان . »
خودشان میگفتند دو روز طول كشید تا آن كیسهها را از لنج خالی كنند . وقتی هم آمدند ، رفتند جبههی فیاضیه و شفیع زاده شد دیدهبان و مهدی شد مسئول قبضه . سهمیهی هر روزشان فقط سه گلوله بود . بیشتر نداشتند .
این درست زمانی بود كه بنی صدر ، به عنوان فرمانده كل قوا ، حاضر نبود هیچ سلاح و مهماتی به ما بدهد و پشتیبانیمان بكند . اصلاً حضور مردم را قبول نداشت . میگفت « این مردم بیخود بلند میشوند میآیند . »
با آن لحن خودش میگفت « آقای خمینی هم اشتباه میكند كه مردم بیسلاح را فرستاده . ما نمیتوانیم این طوری جنگ را پیش ببریم . »
در شكستن حصر آبادان سپاه گردانهاش را شكل داد . ما در خط دارخوین و محمدیه ( جنوب سلمانیه ) یك گردان تشكیل دادیم ، با سیصد و پنجاه نفر نیرو ، برای اولین عملیات ، بعد از عزل بنیصدر از فرمانده كل قوا ، به دستور امام ، یعنی 21 خرداد سال 60 . سه چهار كیلومتر پیشروی داشتیم تا این كه به دوست عزیزم مهندس طرحچی گفتم « اگر از كنار كارون تا جادهی اهواز را برامان خاكریز بزنی شاید بتوانیم دوام بیاوریم . »
كه زد . پیشروی ما سرعت گرفت و در پنجم مهرماه حصر آبادان شكست .
طرح عملیات شكست حصر آبادان در مهرماه عنوان شد ، آن هم در جلسهیی با حضور مقام رهبری و آقای هاشمی و شهید فلاحی و تیمسار ظهیرنژاد و دیگران . ما در محورمان و در عملیات شكست حصر آبادان پنج تا ده گردان سازمان یافته داشتیم . بعد از عملیات تیپهامان را تشكیل دادیم . یكی از آن تیپها تیپ 8 نجف اشرف بود ، با فرماندهی احمد كاظمی و قائم مقامی مهدی ، كه در عملیات بعدی در آزاد سازی بستان و اواخر سال شصت نقش مهمی داشتند . و همینطور در فتحالمبین ، كه مهدی در آن خوش درخشید .
عملیات فتحالمبین عملیات بزرگ و درخشانی بود ، كه از چند جهت شكل گرفت . یك طرف این عملیات در غرب شهر دزفول و رود كرخه بود . و از ارتفاعات بلندی به نام تیشكن و به دست تیپ امام حسین و به فرماندهی حسین خرازی . محور شمالی دست قاسم سلیمانی بود و تیپش 41 ثارالله . این طرفتر دست احمد متوسلیان بود و تیپش 27 حضرت رسول . جنوبیترین محور فتحالمبین تنگهیی بود به نام رقابیه و تنگهیی دیگر به نام زلیجان ، كه جهاد جادهیی روی آن زد تا تیپ 8 نجف اشرف دورش بزند و عمل كند . فرمانده این یگان مهدی بود .
عملیات هم عملیات مشترك سپاه و ارتش بود ، كه سه قرارگاه عمده داشت . قرارگاه شمالی قرارگاه نصر بود و فرماندههاش حسن باقری و تیمسار حسنی سعدی . قرارگاه میانی قرارگاه فجر بود و فرماندههاش مجید بقایی و تیمسار ازگمی . قرارگاه جنوبی هم قرارگاه فتح بود و فرماندههاش من و تیمسار ن?اک? ، با استعداد لشكر 92 زرهی و تیپ هوابرد ارتش و تیپ 25 كربلا و تیپ 8 نجف اشرف سپاه .
فرمانده آن یگانی كه باید میرفت عراقیها را از تنگهی رقابیه دور میزد مهدی بود . كار سخت و پیچیدهیی بود . باید دو روز قبل از عملیات میرفتند از تنگهی زلیجان میگذشتند . پشت سر آنها هم باید واحدهای مكانیزهی ارتش ( از لشكر سیستان و بلوچستان ) حركت میكردند . اول نیروهای پیادهی تیپ نجف رفتند و پشت سرشان و در روز بعد پیامپیها . همه باید پیاده و شبانه از رملها و تنگههای رقابیه میگذشتند ، بعد میرفتند عراقیها را دور میزدند تا تك اصلی شروع شود .
عملیات شروع شد . حسین خرازی از محور شمالی رفت عین خوش را بست . مهدی هم از محور جنوبی تنگهی رقابیه را بست ، با یك فاصلهی صد كیلومتری ، طوری كه عراقیها غافلگیر شدند . اوج نبوغ مهدی و حسین در این عملیات نمود داشت . عراقیها حتی خوابش را هم نمیدیدند كه جوانهای ایرانی اینطور غافلگیرشان كنند و محاصره شوند .
ما همه در جنگ همدیگر را به اسم كوچك صدا میزدیم . اوج افتخار و خوشحالی ما وقتی بود كه رفتیم به مهدی خبر دادیم كه شده فرمانده لشكر عاشورا . لشكری كه از قدرتمندترین لشكرهای خط شكن در سختترین عملیاتهای بعد ما بود . بخصوص در خیبر و آن پیشروی در دجله و فرات و جنگ تن به تن و برگشت به جزایر مجنون . جزایر را هم داشتیم از دست میدادیم ، كه امام فرمود جزایر باید حفظ شود .
همینجا بود كه مهدی و حمید و زینالدین و بقیه با تمام توانشان دل به دستور رهبرشان سپردند و حتی آمدند در خط مقدم و دوش به دوش نیروهاشان با عراقیها جنگیدند . فقط یك پل جزیره را وصل میكرد به منطقهیی كه میرفت به طلایه و تنومه . دشمن تمام تانكهاش را به ستون كرده بود تا بروند جزایر را پس بگیرند . در مدتی كمتر از هفتاد و دو ساعت بیش از یك میلیون گلوله در این جزیره منفجر شد . هلیكوپتر ، هواپیما ، توپخانه ، همه و همه ، از زمین و آسمان آتش میبارید و جزایر باید حفظ میشد . حمید روی همین پل شیتات شهید شد .
با مهدی تماس گرفتم گفتم « سعی كن جسد حمید را برگردانی عقب ! »
مهدی خیلی جدی و قاطع گفت « اگر جنازهی همه را آوردیم میرویم حمید را هم میآوریم . »
واقعاً نگذاشت حمید را بیاورند . حمید هنوز كه هنوزست مفقودالاثرست . او بازوی راست و قدرتمند مهدی بود . هیچ كس بیشتر از مهدی دوستش نداشت . با این حال نخواست ، نتوانست ، نگذاشت كسی او را بدون بقیه بیاورد . شاید به همین دلیل بود كه طاقت نیاورد و سال بعد توی بدر و با لشكر خودش رفت عملیات كرد تا از عزیزش عقب نماند .
او و لشكرش از موفقترینهای بدر بودند كه از شرق دجله عبور كردند رفتند به غرب دجله . خود مهدی از دجله گذشت رفت یك هفتهی تمام كنار دجله و در تقاطع رود فرات و دجله ( القرنه ) دوش به دوش آنها جنگید . تا این كه حجم آتش روی غرب دجله و روی نیروی لشكر عاشورا و روی مهدی زیاد شد . وقتی مهدی زخمی را با قایق و از روی دجله برمیگرداندند یك آرپیجی آمد قطعه قطعهاش كرد و بردش به …
یادم هست بار آخر ، روز قبل از شهادتش ، كنار دجله و فرات ، زیر یك پلیت و كنار مقام رهبری و پسرشان با مهدی جلسه داشتیم . كه البته فیلمش هم هست . هواپیماها بمباران سختی میكردند و اصلاً بمبهاشان كاملاً مشخص بود . مهدی آرامِ آرام بود . برای بار هزارم بهش گفتم « تو چرا لباس سپاه نمیپوشی ؟ »
از گوشهی چشم نگاهم كرد گفت « با این لباس با بچهها نزدیكترم . »
بعد گفت « آنها هم البته اینجوری بیشتر دوست دارند . »
بروایت شهید حجت الاسلام و المسلمین محلاتی:
یكی از برادران فرمانده ما (مهدی باكری) شهید شد، این برادر از اول توی جنگ بود، (قبل از عملیات، اینها مشهد مشرف شده بودند و بعد هم آمده بودند خدمت امام). آنجا توی مشهد گفته بود كه من از امام رضا (علیه السّلام) خواستم كه توفیق شهادت را نصیب من كند.
برای مراسم شهادت این برادر، من خودم رفتم به آذربایجان و در مراسمی كه آنجا بود شركت كردم.
در ارومیه، تبریز، زنجان غوغا بود. تمام مردم غیور آذربایجان و زنجان همین طور اشك می ریختند و تظاهرات می كردند؛ درست مثل اینكه یك مرجع تقلید از دنیا رفته بود، این قدر مردم اظهار علاقه میكردند.
من وصیت نامه اش را دیدم، در وصیت نامهاش می گوید كه من چطور وصیت نامه بنویسم در حالی كه می ترسم از دنیا بروم و خالص نباشم و پذیرفته درگاه خدا نشوم، چون معصیت كارم.
یك آدمی كه از اول جنگ،توی جبهه بوده ،باز خودش را گناهكار می داند و بعد می گوید: «خدایا تو چقدر دوست داشتنی و پرستیدنی هستی! هیهات كه نفهمیدم، خون باید می شدی و در رگهایم جریان می یافتی تا سلولهایم همه یارب یارب می گفت.»
این جمله خیلی خیلی معرفت می خواهد. می گوید:« تو باید در تمام بدن من جریان داشته باشی، تا همه سلولهای من یا رب یارب بگوید.»
این ثارالله كه به امام حسین تعبیر می كند(چون خون در همه بدن هست) خون خدا رنگ توحید گرفته است.
بنابراین بازو می شود یدالله؛ همان كه امام فرمود: «من بازوهای شما را كه دست خدا بالایش است میبوسم.» حال دیگر «ید» می شود «یدالله». چشم انسان می شود «عین الله»؛ چشم خدا. جز خدا اصلاً در جهان نمی بیند. زبانش دائم در راه خداست. قلمش دائم در راه خداست. یك انسانی می شود كه به تعبیر قرآن رنگ توحید گرفته (صبغه الله)، چون انسان وقتی متولد بشود ،انسان بالقوه است و حیوان بالفعل، هر رنگی كه به خودش بزند ،همان رنگ را می گیرد. ذاتاً فطرتش عشق به توحید دارد، ولی توی این دنیاست كه باید رنگ آمیزی بشود.
اگر رفت و خودش را در اختیار انبیاء قرار داد، رنگ توحید می گیرد (صبغه الله). آن وقت همه سلولهای او سلول توحید می شوند؛ می شود یك انسان الهی؛ می شود یك انسان عاشق. خوب، همین هم بعداً میگوید: ای كاش تو خون بودی و در رگهایم جریان می یافتی. بعداً می گوید: «یا اباعبدالله شفاعت!»
چقدر لذت بخش است انسان آماده باشد برای دیدار ربّش ولی چه كنم كه تهیدستم خدایا! تو قبولم كن!»
سپس سلام بر امام و امام زمان می رساند و توصیه می كند كه دنیا را رها كنید.
ای عاشقان اباعبدالله! بایستی شهادت را در آغوش گرفت و گونه ها بایستی از حرارت و شوقش سرخ شود و ضربان قلب تندتر بزند و بایستی محتوای فرامین امام را درك و عمل نماییم تا شاید قدری از تكلیف خود را در شكرگزاری به جا آورده باشیم.
بروایت علی عبدالعلی زاده :
خانهشان بیست كیلومتر از شهر فاصله داشت . فقط برای درس خواندن میآمدند خانهی عمهشان ،كه توی كوچهی ما بود . من فقط همین را ازش میدانستم . او اصلاً نمیگذاشت چیز بیشتری بدانم . من حتی نمیدانستم كه نامادری دارند و از وقتی حمید سه ساله بوده آمده خانهی آنها و در همان خانهی بیرون شهر زندگی میكند .
شهردار كه شد با هم رفتیم خانهشان . به من گفت « همین جا بنشین من الآن برمیگردم ! »
آمدنش خیلی طول كشید . رفتم دم در خانهشان دیدم مهدی رفته توی حیاط نشسته دارد لباس میشوید . خیلی تعجب كردم . نگران هم شدم كه چرا با این پست و مقام آمده اینجا دارد لباس میشوید . فكرم به هزار جا رفت . تا این كه خودش آمد . گفت آن لباسها لباسهای برادر و خواهرهای ناتنیاش هست و او باید این كار را بكند .
من كم میآیم این جا . هر وقت هم میآیم دلم میخواهد حضورم مفید باشد .
مهدی همین بود . اگر من پنج ساعت با او بودم فقط من میدانستم كه در آن پنج ساعت مهدی چی كار كرده ، كجا رفته ، چی گفته . یك بار از همسرش پرسیدم كه مهدی چقدر از زندگیاش گفته . او چیزهایی گفت و من فهمیدم مهدی اصلاً از دوران كودكیاش و نامادریاش چیز زیادی به او نگفته .
یا نگهبانی دادنش در سپاه . از مهر سال پنجاه و نه ، یعنی از زمان حملهی دمكراتها به ارومیه ، تا هفت هشت ماه بعد كه مهدی رفت جبهه ، هر شب میرفت سپاه نگهبانی میداد . نگهبانیاش هم با همه فرق داشت . تا عصر شهرداری میماند . عصر میرفت یك لقمه نان میخورد ، بیسیم را برمیداشت میرفت چند كیلومتر بیرون شهر ، مینشست توی سنگری كه خودش ساخته بود نگهبانی میداد . آنجا مسیری بود كه دمكراتها خیلی رفت و آمد داشتند . قرار بود اگر آمدند رد شدند با بیسیمش علامت بدهد . این را جز من و چند نفر دیگر كسی خبر نداشت . حتی بچههای سپاه هم نمی دانستند مهدی میآید سپاه . فقط فرمانده و بیسیمچی در جریان بودند .
این پنهان كاری فقط به زمان جنگ محدود نمیشد . به قبل از انقلاب هم بر میگشت . به سالهایی كه دو برادر بزرگترش ، علی و رضا ، دستگیر شدند . علی چون بیشتر فعال بود اعدام شد . رضا هم حبس ابد گرفت . این ماجرا حدود سال پنجاه اتفاق افتاد و خیلی روی زندگی و فعالیتهای مهدی و حمید سایه انداخت . حتی شاید كمكشان كرد . بخصوص مهدی را . چون همه در دانشگاه او را دانشجوی آرام و سر به زیری میدیدند و هیچ كس نمیدانست در خفا به همه خط میدهد ، سازماندهی میكند ، یا نهضت دانشگاهی تبریز را هدایت میكند . دانشگاهی كه تمام فعالیتش دست چپیها بود ، از سال پنجاه و دو از وقتی مهدی آمد شد عرصهی فعالیت بچههای مسلمانی كه حتی تظاهرات هم میكردند . برای اولین بار توی همین دانشگاه بود كه شعار « درود بر خمینی » گفته شد و به خودش شكلی مذهبی گرفت .
اوج این حركت در پانزده خرداد سال پنجاه و چهار بود . كه دانشگاه ما همزمان با قم تظاهرات كرد . مهدی آدم پشت پردهی تمام این حركتها بود . البته ابوالحسن آل اسحاق و حمید سلیمی هم بودند ، منتها خط دهندهی اصلی فقط مهدی بود . و ناپیدای اصلی هم . چون زیر ذرهبین بود و ناچار باید ظاهر را حفظ میكرد .
حمید همین طور بود . نتوانست آن جو را تحمل كند . آمد تبریز ، یك سال پیش مهدی ماند ، دیپلمش را گرفت ، و به بهانهی ادامهی تحصیل رفت آلمان و از آن جا رفت سوریه تا مشغول آموزش نظامی شود . و شد . تا زمان پیروزی انقلاب آنجا بود . اینها همه از سایهی شهادت علی بود كه روی زندگی این دو برادر خیلی سنگینی میكرد . مجبورشان میكرد منزوی باشند یا منزوی نشان بدهند . بعد هم كه دیگر عادتشان شد كسی از آنها چیزی نداند ، چیزی نفهمد ، یا هر كس فقط به اندازهی لحظهیی كه با آنها بوده ازشان خبر داشته باشد .
ساواك هم البته بیكار نشسته بود . پنهانی او را زیر نظر داشت . یك بار احضارش كرد . بازجویی هم حتی كرد . وقتی چیزی عایدش نشد مجبور شد آزادش كند . بعد معلوم شد یكی از هم اتاقیهای خودش …
مرحوم عطایی دو سه روز دستگیر شد ، كه بردندش ساواك ، برگشتنا گفت « یكی از بین ما با ساواك همكاری میكند . »
گفتیم « از كجا فهمیدی ؟ »
گفت « آنها چیزهایی را به من گفتند كه جز خودیها كس دیگری نمیتوانسته ازشان خبر داشته باشد . به من گفت شماها فكر میكنید خیلی زرنگید ؟ از فلان روز گفت كه مهدی گوجه فرنگی خریده بود داده بود به من و من هم حرفهایی زده بودم كه او حالا داشت به من پسش میداد . »
گفت « اینها را آنجا فهمیدم . البته من انكارش كردم ، ولی من و تو خوب میدانیم كه واقعیت دارد . »
بعد از انقلاب كه ساواك تبریز افتاد دست بچهها تازه فهمیدیم كه هم اتاقی مهدی میرفته تمام كارها و حرفهای ما را گزارش میداده به ساواك .
مهندس میر بلد میگفت « همهاش هیچ . حیف از آن همه نمازیكه ما پشت سر این بنده خدا خواندیم . »
با این حال نتوانسته بودند گزارش چندانی از زندگی مهدی ارایه بدهند . مهدی به كارهاش ادامه میداد . این همان كلاف در هم پیچیست كه مهدی نمیگذاشت كسی بازش كند . یعنی همین الآن شاید كسی نداند كه میخانههای تبریز ، در سال پنجاه و شش ، به دست كیها و چطور به آتش كشیده شد . ولی من میدانم . من آن سال بروجرد بودم . دورهی آموزش را میگذراندم . بعد كه بچههای تهران آمدند رفتم لشكر ارومیه . آنجا بود كه قرار گذاشتیم اگر امام گفت پادگانها را خالی كنید زمینهی فرار تعدادی از درجه داران را فراهم كنیم . یك قرار مهم و مخفی هم با مهدی داشتم . میخواستیم مخفیانه زندگی مبارزاتی را شروع كنیم . من منتظر بودم ،كه آمد گفت « وقتی از تهران آمدم میآیم خبرت میكنم . » آمد پادگان به دیدنم . گفت « حالا وقتشست . باید برویم . میتوانی ؟ » نمیتوانستم . یعنی اصلاً نمیشد . با ترفندهایی در رفتم . با مهدی رفتیم خانهی عمهاش . چند روز آنجا ماندیم . تعدادی شیشهی نوشابه جمع كرد آمد به من گفت « بنزین نیازست . »
رفتم از ژیانم بنزین كشیدم آوردم . با هم شروع كردیم به كوكتل مولوتف درست كردن . من زیاد بلد نبودم . مهدی كار كشته تر بود . چند تایی درست كردیم برداشتیم بردیم كارخانهی قند ، بیست كیلومتری شهر . آنجا چالهیی بود كه جان میداد برای آزمایش . كوكتلها آتش خوبی داشتند و حالا باید … كه گفت « تو نه . »
فقط ساختنش با من بود و استفادهاش با مهدی یا هر كس دیگر . من نگران بودم . وقتی فرداش شنیدم میخانههای شهر آتش گرفته خندیدم گفتم « بالاخره كار خودت را كردی ، مهدی ! »
او از این كار و از این آتش چیزی به هیچ كس نگفت . اما من كه فقط كوكتلها را درست كرده بودم بارها از این كار كوچكم برای همه گفتهام . همه فكر میكردند او كیست كه ساكت میآید و میرود و سرش این قدر پایینست و كاری به كار هیچ كس ندارد . اگر میدانستند كه او …
كه باز آمد سراغم گفت « برو خانهتان هر چی ساعت كهنه داری بردار ب?اور! »
ساعتها را آوردم ، بردیم خانهی عمهاش ، همان جا بمب ساعتی ساختیم ، همان شب بردیمش به روستای « بند » ارومیه ، از مناطق كردنشین ، كه ژاندارمری زیاد آنجا نفوذ نداشت و ما راحت میتوانستیم از سوت و كوریاش استفاده كنیم . رفتیم بمب را برای امتحان كار گذاشتیم . پنج دقیقه منتظر شدیم . بیست دقیقه گذشت . خبری نشد . باید كسی میرفت نقص بمب را میدید میآمد . اما كی ؟ من خیلی اصرار كردم بروم . مهدی قبول نكرد .
گفت « تو نه . »
گفتم « چرا ؟ »
گفت « تو زن و بچه داری . من میروم . »
از پشت نگاهش میكردم . قدمهاش را محكم برمیداشت . ذرهیی ترس در وجودش نبود . رفت . بمب را برداشت وارسیاش كرد . گفت « ساعتش خرابست . »
آمدیم ساعت نو خریدیم بردیم بمب را گذاشتیم جلو خانهی سرهنگی كه خیلی مردم را اذیت كرده بود میزدشان . البته بمب را مهدی برد گذاشت . از دیوار خانهاش رفت بالا و من گفتم « چرا آنجا ؟ بگذارش همین جا پشت در ! »
رفت بمب را گذاشت پشت دیوار ، برگشت آمد گفت « باید بفهمد با كی طرفست . »
مهدی پیش از این كه قبل از انقلاب سیاسی باشد و بعد از انقلاب نظامی ، یك انسان به شدت عاطفی بود . من این را از آن روزها و شبهایی فهمیدم كه شهردار شده بود مجبور بود شبها بیاید خانهی ما . پدرش در مسیر كارخانهی قند ، درسال پنجاه و هشت ، در تصادفی فوت كرد و او تازه دو ماهی میشد كه شهردار شده بود و نمیتوانست هر روز این بیست كیلومتر را برود بیاید . مجبور بود ما را تحمل كند . ظهر با هم میآمدیم خانه . با هم زندگی میكردیم .
چند شب در همان سال پنجاه و هشت باران تندی آمد . مهدی گاهی شبها نمیآمد و اگر میآمد نزدیكای صبح میآمد . ازش پرسیدم « كجا رفته بودی ، مهدی ؟ »
گفت « فقط همین را بت بگویم كه خانههیچ كس دیگر نرفتم . مطمئن باش . »
پیش خودم گفتم « پیش كی رفته بوده پس ؟ نكند توی خیابان خوابیده ؟ »
باران باز هم بارید و حتی بیشتر . مهدی دیگر طاقت نیاورد . گفت « پا شوم بروم . »
گفتم « كجا ؟ »
گفت « واجبست بروم . نپرس فقط . »
گفتم « این دفعه را باید بگویی . نمیگذارم بروی . »
نمیخواست بگوید ، از چهرهاش مشخص بود ، خیلی دلشوره نشان داد ، ولی گفت . گفت « حالا كه اصرار داری پاشو با هم برویم . »
من آن روزها معاونش بودم . طبیعی بود كه بروم . با لندرور رفتیم . رفتیم به یك محلهی حلبی آباد ، نزدیك فرودگاه . گفتم « چرا این جا ؟ »
به باران و تند آب جلو ماشین و خانههای حلبی اشاره كرد گفت « ما شهردار این شهریم . باید بتوانیم جواب این مردم را بدهیم . »
پیاده شد . رد جریان آب را گرفت رفت . دید آب سرازیر شده رفته داخل یك خانه .
گفت « دنبال همین میگشتم . »
در زد . پیرمردی آمد بیرون گفت « چی شده ؟ »
مهدی آب را نشان پیرمرد داد گفت « ما … »
پیرمرد عصبانی بود و گلآلود . دهانش را باز كرد و هر چی از دهانش در میآمد به شهردار و هر كس كه میشناخت و نمیشناخت گفت . گفت « حالا آمدهای اینجا كه بگویی چه ، به من خانه خراب ؟ »
مهدی گفت « اگر یك بیل بیاوری بدهی به ما كمكت میكنیم این آب را … »
پیر مرد در را محكم بست گفت « برو بابا خدا پدرت را بیامرزد ! وقت گیر آوردهای نصف شبی ؟ »
سر و صدای آنها همسایهها را كشید بیرون و آمدند به پرس و جو كه « چی شده ؟ »
مهدی گفت « آب دارد خانهی این بنده خدا را خراب میكند . یك بیل میخواهیم فقط . دارید ؟ »
بیل را آوردند . آن شب من و مهدی جوی كوچكی كندیم و آب را هدایت كردیم به بیرون كوچه . تا اذان صبح كارمان طول كشید . خسته و خیس از آب و گل فهمیدم مهدی شبها را كجا صبح میكرده .
دوران شهرداری مهدی درخشانترین دوران شهرداری ارومیهست . علتش هم همین توجه مهدی به جزییات عاطفی مردم شهرش بود . شاید نگاه خاصش به پرورشگاه از همین حساس بودنش شكل میگرفت كه هفتهیی یك بار میرفت به آنجا سر میزد ، چند ساعتی با بچهها میگفت و میخندید ، كاری كه همه میگفتند تا آن موقع اصلاً سابقه نداشته . یك بار حرف پیش آمد . از ازدواج بچههای پرورشگاه و این كه مهدی هر كاری از دستش بر آمده برایشان كرده . خودش زیر بار نمیرفت . تا این كه گفت « این بچهها مثل بچههای خودم هستند . اصلاً دختر و پسرهای خودم هستند . پس اگر دختری را میفرستم به خانهی بخت مطمئن باش دختر خودم را خوشحال كردهام . »
بچهها هم به او به چشم پدر نگاه میكردند . وقتی میآمد آنجا خیلی شادی میكردند . این رفتار را توی شهرداری هم داشت . آنقدر با كارگرها و كاركنان شهرداری خوب تا كرده بود كه همه حاضر بودند به خاطرش بمیرند ، بخصوص كارگرها . دستور مهدی براشان دستور نبود ، امریهیی بود كه آن را با جان و دل میپذیرفتند . اینها همه در سایهی محبتی بود كه او از آنها دریغ نكرد . همیشه در كنارشان ، شانه به شانهشان ، كار كرد . اصلاً نشان نداد كه از كار سخت كارگری عارش میآید . شاید اگر بروید كارگران بازنشستهی قدیمی را پیدا كنید و مهدی را از آنها سراغ بگیرید ، از پسرشان بیشتر او را بشناسند
زندگي نامه شهيد حاج محمد ابراهيم همت
فعاليت هاي پس از پيروزي انقلاب
نقش شهيد در کردستان و مقابله با ضد انقلاب
به روز 12 فروردين سال 1334 هـ.ش در شهرضا در خانواده مستضعف و متدين بدنيا آمد. او در رحم مادر بود که پدر و مادرش عازم کربلاي معلي و زيارت قبر سالار شهيدان و ديگر شهداي آن ديار شدند و مادر با تنفس شميم روحبخش کربلا، عطر عاشورايي را به اين امانت الهي دميد.
محمد ابراهيم در سايه محبت هاي پدر و مادر پاکدامن، وارسته و مهربانش دوران کودکي را پشت سر گذاشت و بعد وارد مدرسه شد. در دوران تحصيلش از هوش استعداد فوق العاده اي برخوردار بود و با موفقيت تمام دوران دبستان و دبيرستان را پشت سر گذاشت.
هنگام فراغت از تحصيل به ويژه در تعطيلات تابستاني با کار و تلاش فراوان مخارج شخصي خود را براي تحصيل بدست مي آورد و از اين راه به خانواده زحمتکش خود کمک قابل توجهي مي کرد. او با شور و نشاط و مهر و محبت و صميميتي که داشت به محيط گرم خانواده صفا و صميميت ديگري مي بخشيد.
پدرش از دوران کودکي او چنين مي گويد: «هنگامي که خسته از کار روزانه به خانه برمي گشتم، مي ديدم فرزندم تمامي خستگي ها و مرارت ها را از وجودم پاک مي کرد و اگر شبي او را نمي ديديم برايم بسيار تلخ و ناگوار بود.»
اشتياق محمد ابراهيم به قرآن و فراگيري آن باعث مي شد از مادرش با اصرار بخواهد که به او قرآن ياد بدهد و او را در حفظ سوره ها کمک کند. اين علاقه تا حدي بود که از آغاز رفتن به دبيرستان توانست قرائت کتاب آسماني قرآن را کاملا فرا گيرد و برخي از سوره هاي کوچک را نيز حفظ کند.
در سال 1352 مقطع دبيرستان را با موفقيت پشت سر گذاشت و پس از اخذ ديپلم با نمرات عالي در دانشسراي اصفهان به ادامه تحصيل پرداخت. پس از دريافت مدرک تحصيلي به سربازي رفت- به گفته خودش تلخترين دوران عمرش همان دو سال سربازي بود – در لشکر توپخانه اصفهان مسئوليت آشپزخانه را به عهده او گذاشته بودند.
ماه مبارک رمضان فرا رسيد، ابراهيم در ميان برخي از سربازان همفکر خود به ديگر سربازان پيام فرستاد که آنها هم اگر سعي کنند تمام روزهاي رمضان را روزه بگيرند، مي توانند به هنگام سحري به آشپزخانه بيايند. «ناجي» معدوم فرمانده لشکر، وقتي که از اين توصيه ابراهيم و روزه گرفتن عده اي از سربازان مطلع شد، دستور داد همه سربازان به خط شوند و همگي بدون استثناء آب بنوشند و روزه خود را باطل کنند. پس از اين جريان ابراهيم گفته بود: «اگر آن روز با چند تير مغزم را متلاشي مي کردند برايم گواراتر از اين بود که با چشمان خود ببينم که چگونه اين از خدا بيخبران فرمان مي دهند تا حرمت مقدسترين فريضه دينمان را بشکنيم و تکليف الهي را زير پا بگذاريم.»
اما اين دوسال براي شخصي چون ابراهيم چندان خالي از لطف هم نبود؛ زيرا در همين مدت توانست با برخي از جوانان روشنفکر و انقلابي مخالف رژيم ستمشاهي آشنا شود و به تعدادي از کتب ممنوعه (از نظر ساواک) دست يابد. مطالعه آن کتاب ها که مخفيانه و توسط برخي از دوستان، برايش فراهم مي شد تاثير عميق و سازنده اي در روح و جان محمد ابراهيم گذاشت و به روشنايي انديشه و انتخاب راهش کمک شاياني کرد. مطالعه همان کتاب ها و برخورد و آشنايي با بعضي از دوستان، باعث شد که ابراهيم فعاليت هاي خود را عليه رژيم ستمشاهي آغاز کند وبه روشنگري مردم و افشاي چهره طاغوت بپردازد.
دوران معلمي:پس از پايان دوران سربازي و بازگشت به زادگاهش شغل معلمي را برگزيد و در روستاها مشغول تدريس شد و به تعليم فرزندان اين مرز و بوم همت گماشت. ابراهيم در اين دوران نيز با تعدادي از روحانيون متعهد و انقلابي ارتباط پيدا کرد و در اثر مجالست با آنها با شخصيت حضرت امام (ره) بيشتر آشنا شد. به دنبال اين آشنايي و شناخت، سعي مي کرد تا در محيط مدرسه و کلاس درس، دانش آموزان را با معارف اسلامي و انديشه هاي انقلابي حضرت امام(ره) و يارانش آشنا کند.
او در تشويق و ترغيب دانش آموزان به مطالعه و کسب بينش و آگاهي سعي و افري داشت و همين امور سبب شد که چندين نوبت از طرف ساواک به او اخطار شود. ليکن روح بزرگ و بي باک او به همه آن اخطارها بي اعتنا بود و هدف و راهش را بدون اندک تزلزلي پي مي گرفت و از تربيت شاگردان خود لحظه اي غفلت نمي ورزيد. با گسترش تدريجي انقلاب اسلامي، ابراهيم پرچمداري جوانان مبارز شهرضا را برعهده گرفت. پس از انتقال وي به شهرضا براي تدريس در مدارس شهر، ارتباطش با حوزه علميه قم برقرار شد و به طور مستمر براي گرفتن رهنمود، ملاقات با روحانيون و دريافت اعلاميه و نوار به قم رفت و آمد مي کرد.
سخنراني هاي پر شور و آتشين او عليه رژيم که بدون مصلحت انديشي انجام مي شد، مأمورين رژيم را به تعقيب وي واداشته بود، به گونه اي که او شهر به شهر مي گشت تا از دستگيري در امان باشد. نخست به شهر فيروز آباد رفت و مدتي در آنجا دست به تبليغ و ارشاد مردم زد. پس از چندي به ياسوج رفت. موقعي که در صدد دستگيري وي برآمدند به دوگنبدان عزيمت کرد و سپس به اهواز رفت و در آنجا سکني گزيد. در اين دوران اقشار مختلف در اعتراض به رژيم ستمشاهي و اعمال وحشيانه اش عکس العمل نشان مي دادند و ابراهيم احساس کرد که براي سازماندهي تظاهرات بايد به شهرضا برگردد.
بعد از بازگشت به شهر خود در کشاندن مردم به خيابان ها و انجام تظاهرات عليه رژيم، فعاليت و کوشش خود را افزايش داد تا اينکه در يکي از راهپيمايي هاي پرشور مردمي، قطعنامه مهمي که يکي از بندهاي آن انحلال ساواک بود، توسط شهيد همت قرائت شد. به دنبال آن فرمان ترور و اعدام ايشان توسط فرماندار نظامي اصفهان، سرلشکر معدوم «ناجي»، صادر گرديد.
ماموران رژيم در هر فرصتي در پي آن بودند که اين فرزند شجاع و رشيد اسلام را از پاي درآورند، ولي او با تغيير لباس وقيافه، مبارزات ضد دولتي خود را دنبال مي کرد تا اين که انقلاب اسلامي به رهبري حضرت امام خميني (ره)، به پيروزي رسيد.
فعاليت هاي پس از پيروزي انقلاب :
شهيد هميت پس از پيروزي انقلاب در جهت ايجاد نظم و دفاع از شهر و راه اندازي کميته انقلاب اسلامي شهرضا نقش اساسي داشت. او از جمله کساني بود که سپاه شهرضا را با کمک دوتن از برادران خود و سه تن از دوستانش تشکيل داد.
آنها با تدبير و درايت و نفوذ خانوادگي که در شهر داشتند مکاني را بعنوان مقر سپاه در اختيار گرفته و مقادير قابل توجهي سلاح از شهرباني شهر به آنجا منتقل کردند و از طريق مردم، ساير مايحتاج و نيازمنديها را رفع کردند.
به تدريج عناصر حزب اللهي به عضويت سپاه در آمدند و هنگامي که مجموعه سپاه سازمان پيدا کرد، او مسئوليت روابط عمومي سپاه را به عهده داشت.
به همت شهيد بزرگوار و فعاليت هاي شبانه روزي برادران پاسدار در سال 58، ياغيان و اشرار اطراف شهرضا که به آزار و اذيت مردم مي پرداختند، دستگير و به دادگاه انقلاب اسلامي، تحويل داده شدند و شهر از لوث وجود افراد شرور و قاچاقچي پاکسازي گرديد.
از کارهاي اساسي ايشان در اين مقطع، سامان بخشيدن به فعاليتهاي فرهنگي، تبليغي منطقه بود که درآگاه ساختن جوانان وايجاد شور انقلابي تاثير بسزايي داشت.
اواخر سال 58 برحسب ضرورت و به دليل تجربيات گرانبهاي او در زمينه امور فرهنگي به خرمشهر و سپس به بندر چابهار و کنارک (در استان سيستان و بلوچستان) عزيمت کرد و به فعاليت هاي گسترده فرهنگي پرداخت.
نقش شهيد در کردستان و مقابله با ضد انقلاب:
گرفتار شده بود، اعزام گرديد. ايشان با توکل به خدا و عزمي راسخ مبازره بي امان و همه جانبه اي را عليه عوامل استکبار جهاني و گروهکهاي خود فروخته در کردستان شروع کرد و هر روز عرصه را بر آنها تنگتر مي نمود. از طرفي در جهت جذب مردم محروم کُرد و رفع مشکلات آنان به سهم خود تلاش داشت و براي مقابله با فقر فرهنگي منطقه اهتمام چشمگيري از خود نشان مي داد تا جايي که هنگام ترک آنجا، مردم منطقه گريه مي کردند و حتي تحصن نموده و نمي خواستند از اين بزرگوار جدا شوند.
رشادت هاي او در برخورد با گروهک هاي ياغي قابل تحسين و ستايش است. براساس آماري که از يادداشت هاي آن شهيد به دست آمده است، سپاه پاسداران پاوه از مهر 59 تا ديماه 60 (بافرماندهي مدبرانه او) عمليات موفق در خصوص پاکسازي روستاها از وجود اشرار، آزاد سازي ارتفاعات و درگيري با نيروهاي ارتش بعث داشته است.
پس از شروع جنگ تحميلي از سوي رژيم متجاوز عراق، شهيد هميت به صحنه کارزار وارد شد و در طي ساليان حضور در جبهه هاي نبرد، خدمات شايان توجهي برجاي گذاشت و افتخارها آفريد.
او و سردار رشيد اسلام، حاج احمد متوسليان، به دستور فرماندهي محترم کل سپاه ماموريت يافتند ضمن اعزام به جبهه جنوب، تيپ محمد رسول الله (ص) را تشکيل دهند.
در عمليات سراسري فتح المبين، مسئوليت قسمتي از کل عمليات به عهده اين سردار دلاور بود. موفقيت عمليات در منطقه کوهستاني «شاوريه» مرهون ايثار و تلاش اين سردار بزرگ و همرزمان اوست.
شهيد همت در عمليات پيروزمند بيت المقدس در سمت معاونت تيپ محمد رسول الله (ص) فعاليت و تلاش تحصين برانگيزي را در شکستن محاصره جاده شلمچه – خرمشهر انجام داد و به حق مي توان گفت که او و يگان تحت امرش سهم بسزايي در فتح خرمشهر داشته اند و با اينکه منطقه عملياتي دشت بود، شهيد حاج همت با استفاده از بهترين تدبير نظامي به نحو مطلوبي فرماندهي کرد.
در سال 1361 با توجه به شعله ور شدن آتش فتنه و جنگ در جنوب لبنان به منظور ياري رساندن به مردم مسلمان و مظلوم لبنان که مورد هجوم ناجوانمردانه رژيم صهيونيستي قرار گرفته بود راهي آن ديار شد و پس از دو ماه حضور در اين خطه به ميهن اسلامي بازگشت و در محور جنگ و جهاد قرار گرفت.
با شروع عمليات رمضان در تاريخ 23/4/1361 در منطقه «شرق بصره» فرماندهي تيپ 27 حضرت رسول اکرم (ص) را بر عهده گرفت و بعدها با ارتقاي اين يگان به لشکر، تا زمان شهادتش در سمت فرماندهي انجام وظيفه نمود. پس از آن در عمليات مسلم بن عقيل و محرم – که او فرمانده قرارگاه ظفر بود – سلحشورانه با دشمن زبون جنگيد. در عمليات والفجر مقدماتي بود که شهيد حاج همت، مسئوليت سپاه يازدهم قدر را که شامل لشکر 27 حضرت محمد رسول الله (ص)، لشکر 31 عاشورا، لشکر 5 نصر و تيپ 10 سيد الشهدا(ع) بود، بر عهده گرفت.
سرعت عمل و صلابت رزمندگان لشکر 27 تحت فرماندهي ايشان در عمليات والفجر 4 و تصرف ارتفاعات کاني مانگاه در آن مقاطع از خاطره ها محو نمي شود.
صلابت، اقتدار و استقامت فراموش نشدني اين شهيد و الامقام و رزمندگان لشکر محمد رسول الله (ص) در جريان عمليات خيبر در منطقه طلائيه و تصرف جزاير مجنون و حفظ آن با وجود پاتک هاي شديد دشمن، از افتخارات تاريخ جنگ محسوب مي گردد.
مقاومت و پايداري آنان در اين جزاير به قدري تحسين بر انگيز بود که حتي فرمانده سپاه سوم عراق در يکي از اظهاراتش گفته بود:
«... ما آنقدر آتش بر جزاير مجنون فرو ريختيم و آنچنان آنجا را بمباران شديد نموديم که از جزاير مجنون جز تلي از خاکستر چيز ديگري باقي نيست!»
اما شهيد همت بدون هراس و ترس از دشمن و با وجود بي خوابي هاي مکرر همچنان به اداي تکليف و اجراي فرمان حضرت امام خميني (ره) مبني بر حفظ جزاير مي انديشيد و خطاب به برادران بسيجي مي گفت:
«برادران، امروز مساله ما، مساله اسلام و حفظ و حراست از حريم قرآن است. بدون ترديد يا همه بايد پرچم سرخ عاشورايي حسين (ع) را به دوش کشيم و قداست مکتبمان، مملکت و ناموسمان را پاسداري و حراست کنيم و با گوشت و خون به حفظ جزيره، همت نماييم، يا اينکه پرچم ذلت و تسليم را در مقابل دشمنان خدا بالا ببريم و اين ننگ و بدبختي را به دامن مطهر اعتقادمان روا داريم ،که اطمينان دارم شما طالبان حريت و شرف هستيد، نه ننگ و بدنامي.»
او عارفي وارسته، ايثارگري سلحشور و اسوه اي براي ديگران بودکه جز خدا به چيز ديگري نمي انديشيد و به عشق رسيدن به هدف متعالي و کسب رضاي خدا و حضرت احديت، شب و روز تلاش مي کرد و سخت ترين و مشکل ترين مسئوليت هاي نظامي را با کمال خوشرويي و اشتياق و آرامش خاطر مي پذيرفت.
سردار سرلشکر رحيم صفوي فرمانده سپاه پاسداران انقلاب اسلامي درباره وي چنين مي گويد:
«او انساني بود که براي خدا کار مي کرد و اخلاص در عمل از ويژگي هاي بارز او بود، ايشان يکي از افراد درجه اولي بود که هميشه ماموريت هاي سنگين بر عهده اش قرار داشت. حاج همت مثل مالک اشتر بود که با خضوع و خشوعي که در مقابل خدا و در برابر دلاورمردان بسيجي داشت، در مقابله با دشمن همچون شيري غرّان از مصاديق «اشداء علي الکفار، رحماء بينهم» بود. همت کسي بودکه براي اين انقلاب همه چيز خودش را فدا کرد و از زندگيش گذشت. او واقعاً به امر ولايت اعتقاد کامل داشت و حاضر بود در اين راه جان بدهد، که عاقبت هم چنين کرد. هميشه سفارش مي کرد که دستورات را بايد موبه مو اجرا کرد. وقتي دستوري هر چند خلاف نظرش به وي ابلاغ مي شد، از آن دفاع مي کرد. ابراهيم از زمان طفوليت، روحي لطيف ،عبادي و نيايشگر داشت.»
پدر بزرگوارش مي گويد:
«محمد ابراهيم از سن 10 سالگي تا لحظه شهادت در تمام فراز و نشيب هاي سياسي و نظامي، هرگز نمازش ترک نشد. روزي از يک سفر طولاني و خسته کننده به منزل بازگشت. پس از استراحت مختصر، شب فرا رسيد. ابراهيم آن شب را به همه خستگي هايش تا پگاه، به نماز و نيايش ايستاد ووقتي مادرش او را به استراحت سفارش نمود، گفت: مادر! حال عجيبي داشتم. اي کاش به سراغم نمي آمدي و آن حالت زيباي روحاني را از من نمي گرفتي.»
اين انسان پارسا تا آخرين لحظات حيات خود، دست از دعا و نيايش بر نداشت. نماز اول وقت را بر همه چيز مقدم مي شمرد و قرآن و توسل برنامه روزانه او بود. او به راستي همه چيز را فداي انقلاب کرده بود. آن چيزي که براي او مطرح نبود خواب و خوراک و استراحت بود. هر زمان که براي ديدار خانواده اش به شهرضا مي رفت، در آنجا لحظه اي از گره گشايي مشکلات و گرفتاري هاي مردم باز نمي ايستاد و دائماً در انديشه انجام خدمتي به خلق الله بود.
شهيد همت آنچنان با جبهه و جنگ عجين شده بود که در طول حيات نظامي خود فرزند بزرگش را فقط شش بار و فرزند کوچکتر خود را تنها يکبار در آغوش گرفته بود.
او بسان شمع مي سوخت و چونان چشمه ساران در حال جوشش بود و يک آن از تحرک باز نمي ايستاد. روحيه ايثار و استقامت او شگفت انگيز بود. حتي جيره و سهميه لباس خود را به ديگران مي بخشيد و با همان کم، قانع بود و در پاسخ کساني که مي پرسيدند چرا لباس خود را که به آن نيازمند بودي، بخشيدي؟ مي گفت: «من پنج سال است که يک اورکت دارم و هنوز قابل استفاده است!»
او فرماندهي مدير و مدبر بود. قدرت عجيبي در مديريت داشت. آن هم يک مديريت سالم در اداره کارها و نيروها. با وجود آنکه به مسائل عاطفي و نيز اصول مديريت احترام مي گذاشت و عمل مي کرد، در عين حال هنگام فرماندهي قاطع بود. او نيروهاي تحت امر خود را خوب توجيه مي کرد و نظارت و پيگيري خوبي نيزداشت . کسي را که در انجام دستورات کوتاهي مي نمود بازخواست مي کرد و کسي را که خوب عمل مي کرد تشويق مي نمود.
بينش سياسي بُعد ديگري از شخصيت والاي او به شمار مي رفت. به مسائل لبنان و فلسطين و ساير کشورهاي اسلامي بسيار مي انديشيد و آنچنان از اوضاع آنجا مطلع بود که گويي ساليان درازي در آن سامان با دشمنان خدا و رسول(ص) در ستيز بوده است. او با وجود مشغله فراوان از مطالعه غافل نبود و نسبت به مسائل سياسي روز شناخت وسيعي داشت.
از ويژگي هاي اخلاقي شهيد همت برخورد دوستانه او با بسيجيان جان برکف بود. به بسيجيان عشق مي ورزيد و همواره در سخنانش از اين مجاهدان مخلص تمجيد و قدرشناسي مي کرد. «من خاک پاي بسيجيان هم نمي شوم.اي کاش من يک بسيجي بودم و در سنگر نبرد از آنان جدا نمي شدم.»
وقتي در سنگر هاي نبرد، غذاي گرم براي شهيد همت مي آوردند سوال مي کرد: آيا نيروهاي خط مقدم و ديگر اعضاي همرزممان در سنگرها همين غذا را مي خورند يا خير؟ و تا مطمئن نمي شد دست به غذا نمي زد.
شهيد همت همواره براي رعايت حقوق بسيجيان به مسئولان امر تاکيد و توصيه داشت. او که از روحيه ايثار و استقامت کم نظيري برخوردار بود، با برخوردها و صفات اخلاقي اش در واقع معلمي نمونه و سرمشقي خوب براي پاسداران و بسيجيان بود و خود به آنچه مي گفت، عمل مي کرد. عشق و علاقه نيروها به او نيز از همين راز سرچشمه مي گرفت. براي شهيد همت مطرح نبود که چکاره است، فرمانده است يا نه. همت يک رزمنده بود، همت هم مرد جنگ بود و هم معلمي وارسته.
شهيد همت در جريان عمليات خيبر به برادران گفته بود: «بايد مقاومت کرده و مانع از بازپسگيري مناطق تصرف شده، توسط دشمن شد. يا همه اينجا شهيد مي شويم و يا جزيره مجنون را نگه مي داريم.»
رزمندگان لشکر نيز با تمام توان در برابر دشمن مردانه ايستادگي کردند. حاجي جلو رفته بود تا وضع جبهه توحيد را از نزديک بررسي کند، که گلوله توپ در نزديکي اش اصابت مي کند و اين سردار دلاور به همراه معاونش، شهيد اکبر زجاجي، دعوت حق را لبيک گفتند و سرانجام در 24 اسفند سال 62 در عمليات خيبر به لقاء خداوند شتافتند.
«خرمشهر در جنگ طولانی»
در این جریان در پژوهشهای فرهنگی، متاسفانه بجز دو سه عنوان و مورد خاص، پژوهش قابل توجه و ارزندهای سراغ نمیتوان کرد. در حوزه سیاسی هم تقریباً جز مقالهها و مقالهوارههایی که فراهم شده است، کار درخور و قابل توجهی انجام نشده است. اما در حوزه تاریخنگاری و تاریخنگری و پژوهشهای تاریخی-سیاسی به نظر میرسد جریان هدفمندی در طول سالهای دفاع مقدس عهدهدار این مهم بوده است که به صورت پیوسته و روشمند به قصد روایت و تاریخنگاری دفاع مقدس قدم به این وادی نهاده است. اینکه این حرکت تا چه اندازه توانسته است بر اساس معیارهای روشن علمی شناخته شده یا ابداعی قابل توجیه و بایسته استوار باشد، سخن دیگری است و ما را با آن در این گفتار کار نیست. منتها اصل این اندیشه و اقدام حائز اهمیت و جای تأمل فراوان دارد.
«مرکز اسناد دفاع مقدس سپاه پاسداران انقلاب اسلامی» که پیش از این با نام «مرکز مطالعات و تحقیقات جنگ» و پیشتر از آن هم با نام «دفتر سیاسی» آزمونهای مقدماتی را برای نگارش تاریخ جنگ پشت سر گذاشته است، به تازهگی چاپ چهارم کتاب «خرمشهر در جنگ طولانی» ـ برگزیده جشنواره ربع قرن کتاب سال دفاع مقدس ـ را با ویرایش مجدد، در قطع رقعی و 528 صفحه و با شمارگان 2000 نسخه منتشر کرده است. این کتاب به قلم مهدی انصاری، محمد درودیان و هادی نخعی، جامعترین اثری است که تاکنون درباره چگونگی اشغال خرمشهر و دفاع و پایداری 35 روزهی این شهر منتشر شده است.
کتاب در ده فصل پیاپی و دقیق براساس سیر رویدادها و موضوعات، تدوین و نگارش شده است که در آن به چهار موضوع اصلی و اساسی میتوان دست یافت. این چهار موضوع عبارتند از: الف: موقعیت سیاسی و مذهبی خرمشهر در قبل و بعد از پیروزی انقلاب اسلامی و زمینههای اولیه بروز جنگ. ب: آغاز تجاوز و چگونگی هجوم به خرمشهر. ج: دفاع و پایمردی نیروهای انقلابی و قوای نظامی در برابر دشمن. د: سقوط و اشغال آن به وسیله نیروهای عراقی.
در مقدمه کوتاه و سودمند کتاب، پیشینه تاریخی خرمشهر از دوران حکومت محمدشاه قاجار و حمله حاکم بغداد به این بندر در سال 1253 و پیمان ارزوم و اهمیت منطقه خرمشهر بررسی میشود و پس از آن اشغال و آزادسازی این شهر در جنگ تحمیلی مورد تحلیل قرار میگیرد و به شرح این نکته میپردازد که خرمشهر دو حماسه در خود جای داده است: حماسه مقاومت و حماسه آزادی. در این مقدمه پس از معرفی مدخل و محتوای کتاب، مأخذ و منابع این اثر را برای خواننده اینگونه بازگو میشود: «... مطالب کتاب مستند به اسنادی است که طی مدت طولانی تحقیقات اولیه و تحقیقات تکمیلی به دست آمده است. این اسناد شامل مصاحبههای حضوری با شاهدان و حاضران در میدان نبرد خرمشهر و همچنین کسانی است که اطلاعات دقیقی از این نبرد داشتند. بخش دیگر اسناد، مجموعه گزارشها، بخشنامهها و تلفنگرامها و ... کتبی است که توسط ارگانهای مختلف نظامی، انتظامی و نهادی انقلابی و دیگر سازمانهای کشوری صادر گردیده یا منتشر شده است و ...» جملهی دیگری که در ادامهی این عبارت آمده چنین است: «... آنچه در کتاب آمده است، آن چیزی است که در استطاعت این مرکز بوده است ...» به نظر میرسد که توضیح دو مطلب مهم در اینجا لازم بوده و هست. یکی ارائه روش و شیوه مؤلفان برای تألیف کتاب و دیگر نقد و بررسی جامع منابع و مأخذ مورد استفاده و استناد در متن. در واقع پرداختن به این دو موضوع میتواند خواننده را با شیوه و دستافزار پدیدآورندگان آشنا سازد و پیشاپیش سؤالات و شبهات خوانندهی وسواس و کنجکاو را جوابگو باشد. به عنوان مثال آیا نقل خبر واحد مورد وثوق و استناد میتواند باشد، چرا و چگونه؟ یا آنکه همهی کتابهای نوشته شدهی ارگانها و نهادها یا نامههای صادره و تلفنگرامها از حیث صحت و سقم و مرتبهی اعتبار از پایه و مایهی واحد برخوردارند و دیگر اینکه اتکای اصلی مؤلفان بر کدامیک از گونههای مدارک یادشده بوده است. البته خواننده در مرور و مطالعهی متن ـ به ویژه در بخش دوم کتاب ـ متوجه میشود که اساس مطالب و تکیهی اصلی بر گفتههای شفاهی شاهدان عینی رویدادها استوار است و سایر منابع یادشده جنبهی فرعی و مکمل داشتهاند.
بخش اول کتاب، در چهار فصل پیاپی به شرح گذشته سیاسی و اوضاع و جریانهای فکری و مذهبی قبل از انقلاب در خرمشهر مربوط میشود. در فصل اول با عنوان «خرمشهر تا پیروزی انقلاب اسلامی» به گرایشهای قومی و جریانهای مذهبی، شرح کوتاهی از فعالیتهای آنها و همچنین اقدامات عراق و تلاش این رژیم برای بهرهبرداری از عربزبان بودن مردم این منطقه، اشاره دارد. در ادامه به شرح فعالیت جریانهای مذهبی در خرمشهر و موقعیت آنها پرداخته شده و در پایان فصل بهطور کوتاه روزهای انقلاب و مواضع آیتالله شبیر خاقانی در آن روزها، مرور شده است.
فصل دوم با عنوان «درگیری بد فرجام گرایش قومی در خرمشهر» به شروع فعالیتهای قومگرایانه در خرمشهر پس از پیروزی انقلاب و تلاش آنها برای سیطره بر خرمشهر با پشتوانه رژیم عراق و حمایت شیخ شبیر میپردازد. در ادامه به اقدامات نیروهای مذهبی-انقلابی خرمشهر برای مقابله با فعالیتهای ضدانقلابی و قومگرایانه و درگیریهای فیمابین اشاره شده است که در این بین عراق با تحرکات خود به عوامل داخلیاش روحیه میداد و آنها را به ادامه تشنج ترغیب میکرد و اینکه ضدانقلاب با محوریت قراردادن شیخ شبیر و با اقدامات خرابکارانه، راهپیماییهای مسلحانه و شعارهایی چون «خودمختاری برای عربستان، دمکراسی برای ایران» به تشدید غائله میپرداخت. این فصل با تشریح چگونگی ایجاد تحرک انقلابی و موجی که به غائله خودمختاری و قومیتگرایی خاتمه داد، پایان میپذیرد.
در فصل سوم با عنوان «جایگاه جدید عراق در راهبرد امریکا» به دوران آمادگی عراق برای ورود به یک جنگ تمام عیار نظامی پرداخته شده است. در این فصل ضمن بررسی علل برکناری حسن البکر و رسیدن صدام حسین به قدرت مطلقه عراق، به تشریح آیندهای که با به قدرت رسیدن صدام در پیش است، میپردازد. در ادامهی این فصل محاصره اقتصادی ایران و قطع رابطه آمریکا با ایران بررسی شده و جمعبندی مجموعه تحلیلهای رسانههای غربی چنین ارائه شده است که احتمال روی دادن جنگ عراق-ایران جدی است و در این درگیری عراق دست بالا را خواهد داشت و پیروزیاش قطعی خواهد بود. در پایان این فصل به شکست حمله طبس و کودتای نوژه و نیز شمارش معکوس برای آغاز جنگ تحمیلی اشاره میشود.
«خرمشهر در جنگ انفجارات» عنوان فصل چهارم و به تغییر مشی و تاکتیک عراق پس از شکست «عربستانسازی» عراق در خوزستان توسط گروهها و عوامل وابسته داخلی از طریق فعالیتهای علنی در پوشش خودمختاری طلبی و قومیتپرستی میپردازد. در این فصل پس از بررسی انفجارات و ماهیت عوامل بمبگذار و آثار انفجارات و میزان وسعت آن در مقاطع مختلف، فهرستی از انفجارات متعددی که در نقاط مختلف استان خوزستان طی یک ساله قبل از شروع جنگ تحمیلی توسط عوامل عراق صورت گرفت با ذکر زمان، مکان و شرح مختصری از حادثه به همراه منبع خبر آمده است.
بخش دوم کتاب تحت عنوان «خرمشهر در تهاجم سراسری عراق» شامل 6 فصل است که در آن بهطور مفصل به جریان آمادگیهای نهایی عراق برای شروع هجوم نظامی مستقیم تا اشغال کامل خرمشهر پرداخته شده است.
نخستین فصل از بخش دوم کتاب، «خرمشهر در آستانه تهاجم عراق» عنوان گرفته است، در ابتدا به اوضاع مرز و شهر خرمشهر در اواخر شهریور سال 1359 پرداخته شده و سپس به وضعیت نظامی و اقداماتی که به دنبال تحرکات مرزی عراق صورت گرفته، اشاره شده است. در ادامهی این فصل با نگاهی کلی به عملیات و تحرکات مرزی عراق پس از پیروزی انقلاب و واکنشهایی که ارگانهای مسؤول جمهوری اسلامی به عمل آوردهاند، اشاره دارد. در پایان این فصل طرح تهاجم و سازمان رژیم عراق در جنوب ارائه گردیده است.
عنوان فصل ششم «در تصور اشغال آسان خرمشهر» است. این فصل در آغاز به وضعیت خرمشهر در 31 شهریور 1359 و چگونگی شروع هجوم سراسری دشمن در این منطقه و آتش سنگینی که روی مردم بیدفاع این شهر شروع شد و واکنش مردم در برابر آن میپردازد. در ادامه، نحوهی هجوم زمینی و شروع تجاوز به مرز و سرزمین جمهوری اسلامی در منطقه خرمشهر، یگانهای متجاوز، محورهای تجاوز و چگونگی مقابله با آن طی سه روز اول هجوم بررسی شده است. ادامهی فصل زیر عنوان «آغاز مقاومتهای اساسی» به شکلگیری و سازماندهی نیروهای مقاومت اختصاص یافته و سپس با اشاره به محورهای هجوم، اقداماتی که در هر محور طی نخستین هفته هجوم برای مقابله با دشمن صورت گرفته است را تبیین میکند. در پایان فصل به شکست عراق در کسب یک پیروزی سریع و اعلام آتشبس از جانب این رژیم و واکنش جمهوری اسلامی در این مورد اشاره شده است.
«اصلی شدن اشغال خرمشهر و تمرکز نیرو» عنوان فصل هفتم و دربارهی شکست عراق در راهبرد اولیه خود مبنی بر اشغال سریع خوزستان، تمرکز قوا و توجه اصلی رژیم عراق به اشغال خرمشهر و آبادان نوشته شده است. در ادامه، مرحله دوم هجوم دشمن که در روز 7/7/1359 از دو محور پل نو و ساختمانهای پیشساخته و همچنین ادامهی آن در روزهای هشتم و نهم مهر از سه محور بندر، دوربند و ساختمانهای پیشساخته صورت میگیرد و چگونگی مقابله مدافعین با آن و عدم موفقیت دشمن در این حملات بیان شده است و اینکه روز دهم مهر ماه دشمن با هجوم سنگین قوای زرهی قصد یکسرهکردن کار خرمشهر را داشت که با مقابلهی جانانهی مدافعان، شکست سنگینی به دشمن وارد شد. در پایان فصل نمونهای از آثار اجرای آتش توپخانه روی محل استراحت مدافعین شهر آورده شده است.
فصل هشتم «جنگ ده روزه پشت دروازههای خرمشهر» نام دارد. که در ابتدا وضعیت ناامید کنندهی پشتیبانی و فرماندهی و اوضاع نیرو و سازماندهی تشریح میشود. سپس به عبور دشمن از کارون و بیتوجهی به هشدارها اشاره میشود. در ادامهی فصل روند حملات و درگیریهایی که طی روزهای 11 تا 21 مهر ماه پشت دروازههای خرمشهر و تلاش دشمن برای ورود به شهر و مقاومت مدافعان برای جلوگیری از آن صورت گرفت و سرانجام چگونگی کسب جاپایی در ورودی شهر توسط مهاجمان بیان میشود.
فصل نهم با عنوان «دشمن در شهر خونین» به چگونگی نفوذ دشمن در شهر پس از 22 روز تلاش و تحمل تلفات بسیار اختصاص یافته است. همچنین وضعیت نیروهای خودی و بیتوجهی به پشتیبانی اساسی خرمشهر و فرماندهی اتاق جنگ، نحوهی پیشروی دشمن در شهر و محورهایی که به این منظور انتخاب کرده است، از دیگر مطالب تشکیلدهندهی این فصل هستند.
این فصل با تشریح جنگ شدید خیابانی و مقابلهی جانانه مدافعان خرمشهر در روز 24 مهر با مهاجمان که از خرمشهر، خونینشهر ساختند و مانع از سقوط حتمی شهر شدند، پایان مییابد.
در فصل دهم «تهاجم نهایی و اشغال خونین شهر» به چگونگی ادامه مقاومت مدافعان و جنگ خانه به خانه برای جلوگیری از سقوط خونین شهر اشاره شده است. سپس به وضعیت بحرانی پشتیبانی با توجه به قرار گرفتن مسجد جامع در تیررس و زیر آتش دشمن و تلاش برای جلوگیری از دستیابی دشمن میپردازد. در ادامهی فصل به طرحریزی دشمن برای هجوم نهایی و اشغال خونینشهر، وضعیت قوای خودی و دشمن قبل از این هجوم و اقدام دشمن برای آغاز هجوم نهایی و علت توقف یا تأخیر سه روزهی آن پرداخته شده است. هجوم نهایی دشمن با یگانهای مجهز، تازهنفس و با پشتیانی قوی در محورهای متعدد در بامداد روز دوم آبان به اجرا درآمد و اندک مدافعان باقی مانده خرمشهر با تمام توان به مقابله برخاستند، اما سرانجام با تسلط دشمن بر تنها مسیر باقی مانده (پل کارون) و دستور به بازماندگان این حماسه عظیم برای تخلیه شهر، خونینشهر به اشغال دشمن درآمد که فصل دهم به این ترتیب پایان مییابد.
دو ضمیمه کتاب تحت عنوان «نقش زنان در حماسه خونین شهر» و «یادی از شهید شیخ محمدحسن شریف قنوتی» ذکری است از تلاش زنان متعهد در خرمشهر در جریان مقاومت خرمشهر و فعالیتهایی که در زمینه نبرد مستقیم با دشمن، پشتیبانی رزمندگان و امدادگری انجام میدادند. ضمیمهی دوم بیان گوشههایی از زندگانی و مبارزه شهید شیخ شریف که در روز 24 مهر 1359 توسط ارتش عراق به گونهای فجیع به شهادت رسید.
افزون بر آنچه به مقدار مجال گفته شد، اشاره به نثر متن و آغاز و پایان مناسب کتاب، حسن مزیدی که افزون بر محتوا و موضوع کتاب از آن یاد باید کرد. توجه نویسندگان این کتاب به نثر تقریباً یکدست و خصوصاً غیرشعاری و احساساتی است که تقریباً در سراسر کتاب مشهود است. آغاز و انجام منطقی و انسجام درست فصلها و بخشها و روانی و روشنی متن به خوبی در کتاب احساس میشود. الحاق ضمیمههای پایانی کتاب و فهرست اسناد، منابع و اعلام، درخور توجه است که کتاب را به عنوان یک کتاب کاملاً مرجع در حوزه جنگ/ دفاع مقدس معرفی کرده و به فتح خرمشهر ـ عملیات بیتالمقدس ـ معطوف میکند.
آغاز حمله عراق
وقتی عراقیها حمله کردند دریاقلی که در آبادان یک گاراژ اوراق فروشی داشت، زودتر از پیشروی عراقیها با خبر شد. با دوچرخه قراضهاش هشت کیلومتر را رکاب زد تا به بچههای سپاه آبادان اطلاع دهد، که وضعیت این طوری است و آنها هم رفتند و پیشروی عراقیها را سد کردند.
عراق ابتدا برای اشغال خرمشهر دو گردان فرستاده بود، اما با مقاومت نیروهای ایرانی مجبور شد بیش از دو لشکر اعزام کند. پل خرمشهر روز دوم آبان ۵۹ مسدود شد و ورود و خروج به شهر پس از آن به آسانی میسر نبود. عراق این روز را تصرف خرمشهر دانست در حالی که «مقاومت نیروها ادامه داشت و دشمن نتوانسته بود بر تمامی شهر تسلط یابد.»
درگیری پیش از آغاز رسمی جنگ
تکاوران مستقر در خرمشهر و اهواز، مرتباً گزارش تحرکات نیروی زمینی ارتش عراق (سنگرسازی، استقرار تجهیزات و امکانات جنگی، جابهجایی نیروهای عراقی، جادهسازی منتهی به مرز ایران) را به ستاد نیروی دریایی و مقامات بالاتر گزارش میکردند. همه سران درجه اول سیاسی جمهوری اسلامی در تهران هم از این موضوع اطلاع داشتند.
پیشینه: آشوبافکنی صدام حسین در خرمشهر
مدنی، استاندار خوزستان، نامههای به تاریخ ۱۵/۲/ ۱۳۵۸ به وزیر کشور چنین نوشت:
کنسول عراق در خرمشهر با بعضی از عناصر مشکوک محلی رابطه دارد. این مسلم شده که کنسول عراق در خرمشهر یکی از فعالان دستگاه جاسوسی است و در خرابکاری دست دارد. اخیراً نامبرده سفارش کرده است در نقاط مختلف خرمشهر، برای وی خانه اجاره کنند و اکنون خانهها مهیاست. علاوه بر این گفته میشود که کارمندان حساس کنسولگری عراق از۴ نفر به۱۴ نفر که همه و یا اغلب آنها افسر میباشند، افزایش یافته است.
مدرسه عراقیها در خرمشهر نیز کانون جاسوسی است. مسئول مدرسه عراقیها، ولید سامرایی رایزن فرهنگی کنسولگری عراق میباشد که قبلاً مسئول جبههالتحریر خوزستان در عراق بوده است و فعالیتهای خود را از بصره اداره میکرد و از جاسوسان شناخته شده میباشد.
صدام حسین که تازه به مقام ریاست جمهوری عراق دست یافته بود، در نامهای به شورای انقلاب ادعا کرد، شرکت خرابکاران عراقی در خوزستان به تلافی مداخله ایران در کردستان عراق بوده است.
به گفته ناخدا هوشنگ صمدی، همزمان با کمک مالی و تسلیحاتی صدام حسین از جبهه خلق عرب، جهت خرابکاری در تاسیسات اقتصادی و زیربنایی کشور، امارات متحده عربی هم مدعی تصاحب سه جزیره ایرانی (تنب بزرگ، کوچک و ابوموسی) بود. حتی کشتیهای گشتی عراقی مستقر در خور عبدالله و شمال خلیج فارس، برای کشتیهای ایرانی ایجاد مزاحمت میکردند.
در خرمشهر و اهواز، گروه جداییطلب جبهه خلق عرب شورشهایی کرده بود و به کمک صدام حسین، برای مدتی در شهرهای استان خوزستان بمبگذاری میکرد و در جادههای مرزی مین ضد نفر یا ضد خودرو میگذاشت. در بهار 1358، تیمسار مدنی استاندار وقت استان خوزستان از فرمانده منطقه دوم نیروی دریایی در بوشهر، تقاضای اعزام یک گروهان تکاور برای تامین امنیت خرمشهر و آبادان کرد. از بوشهر یک گروهان تکاور نود نفری به فرماندهی ناوبان عیسی حسینیبای، ناوبان محمدعلی صفا، ناوبان سلیمان محبوبی به خرمشهر گسیل شد تا با خرابکارها مقابله کند. تکاورها مقدار زیادی از بمبها و مینهای کارگذاری شده را خنثی کردند و با کمک مردم بومی، اقدام به شناسایی و دستگیری خرابکارها کردند.
در خرداد 1358، آشوب در خرمشهر به اوج رسید. نیروهای جبهه خلق عرب، شهر را به اشغال خود درآورده و ساختمان شهرداری و برخی اماکن دیگر دولتی را اشغال کردندو مسلحانه در شهر مانور میدادند. همچنین به مقر سپاه پاسداران در خرمشهر ریخته، محمد جهانآرا و هفده نفر دیگر را به گروگان گرفتند. این غائله با دخالت تکاورهای نیروی دریایی پایان گرفت و عناصر خرابکار از شهر بیرون رانده شدند
1 مهر تا 4 آبان 1359
به دنبال آغاز جنگ ایران و عراق، ۱۲ لشکر عراقی به سمت خرمشهر روانه شدند که با مقاومت گردان تکاوران دریایی بوشهر و پاسداران خرمشهر و بومیان خرمشهر با تحمل تلفات سنگین، پس از ۳۴ روز خرمشهر را تسخیر کردند. رهبری مقاومت خرمشهر را محمد جهانآرا و حبیبالله سیاری و هوشنگ صمدی به عهده داشتند. گرچه صدام وعده فتح یک روزه خرمشهر، سه روزه خوزستان و دو هفتهای ایران را میداد، اما با مقاومت مردمی و ارتش در خوزستان، به اشغال خرمشهر و حصر آبادان اکتفا کرد.
وصيت نامه شهيد «حاج همت»
*اولين وصيت نامه شهيد همت:
به تاريخ 19/10/59 شمسي ساعت 10:10 شب چند سطري وصيت نامه مي نويسم : هر شب ستاره اي را به زمين مي کشند و باز اين آسمان غمزده غرق ستاره است ، مادر جان مي داني تو را بسياردوست دارم و مي داني که فرزندت چقدر عاشق شهادت و عشق به شهيدان داشت.مادر، جهل حاکم بر يک جامعه انسانها را به تباهي مي کشد و حکومت هاي طاغوت مکمل هاي اين جهل اند و شايد قرنها طول بکشد که انساني از سلاله پاکان زائيده شود و بتواند رهبري يک جامعه سر در گم و سر در لاک خود فرو برده را در دست گيرد و امام تبلور ادامه دهندگان راه امامت و شهامت و شهادت است. مادرجان، به خاطر داري که من براي يک اطلاعيه امام حاضر بودم بميرم ؟ کلام او الهام بخش روح پرفتوح اسلام در سينه و وجود گنديده من بوده و هست. اگر من افتخار شهادت داشتم از امام بخواهيد برايم دعا کنند تا شايد خدا من روسياه را در درگاه با عظمتش به عنوان يک شهيد بپذيرد ؛ مادر جان من متنفر بودم و هستم از انسانهاي سازش کار و بي تفاوت و متاسفانه جواناني که شناخت کافي از اسلام ندارند و نمي دانند براي چه زندگي مي کنند و چه هدفي دارند و اصلا چه مي گويند بسيارند. اي کاش به خود مي آمدند. از طرف من به جوانان بگوئيد چشم شهيدان و تبلور خونشان به شما دوخته است بپاخيزيد و اسلام را و خود را دريابيد نظير انقلاب اسلامي ما در هيچ کجا پيدا نمي شود نه شرقي - نه غربي؛ اسلامي که : اسلامي ... اي کاش ملتهاي تحت فشار مثلث زور و زر و تزوير به خود مي آمدند و آنها نيز پوزه استکبار را بر خاک مي ماليدند. مادر جان، جامعه ما انقلاب کرده و چندين سال طول مي کشد تا بتواند کم کم صفات و اخلاق طاغوت را از مغز انسانها بيرون ببرد ولي روشنفکران ما به اين انقلاب بسيار لطمه زدند زيرا نه آن را مي شناختند و نه باريش زحمت و رنجي متحمل شده اند از هر طرف به اين نو نهال آزاده ضربه زدند ولي خداوند، مقتدر است اگر هدايت نشدند مسلما مجازات خواهند شد . پدر و مادر ؛ من زندگي را دوست دارم ولي نه آنقدر که آلوده اش شوم و خويشتن را گم و فراموش کنم علي وار زيستن و علي وار شهيد شدن, حسين وار زيستن و حسين وار شهيد شدن را دوست مي دارم شهادت در قاموس اسلام كاريترين ضربات را بر پيكر ظلم، جور،شرك و الحاد ميزند و خواهد زد. ببين ما به چه روزي افتاده ايم و استعمار چقدر جامعه ما را به لجنزار کشيده است ولي چاره اي نيست اينها سد راه انقلاب اسلاميند ؛ پس سد راه اسلام بايد برداشته شودند تا راه تکامل طي شود مادر جان به خدا قسم اگر گريه کني و به خاطر من گريه کني اصلا از تو راضي نخواهم بود. زينب وار زندگي کن و مرا نيز به خدا بسپار ( اللهم ارزقني توفيق الشهادة في سبيلک) .
و السلام؛
محمد ابراهيم همت
**دومين وصيت نامه شهيد همت:
به نام خدا
نامي كه هرگز از وجودم دور نيست و پيوسته با يادش آرزوي وصالش را در سر داشتم.
سلام بر حسين(ع) سالار شهيدان اسوه و اسطوره بشريت.
مادر گرامي و همسر مهربانم پدر و برادران عزيزم!
درود خدا بر شما باد كه هرگز مانع حركتم در راه خدا نشديد.چقدر شماها صبوريد.خودتان مي دانيد كه من چقدر به شهيدان عشق مي ورزيدم غنچه هايي كه(كبوتراني كه)هميشه در حال پرواز به سوي ملكوت اعلايند.الگو و اسوه هايي كه معتقد به دادن جان براي گرفتن بقا (بقا و حيات ابدي)و نزديكي با خداي چرا كه «ان الله اشتري من المومنين».
من نيز در پوست خود نمي گنجم.گمشده اي دارم و خويشتن را در قفس محبوس مي بينم و مي خواهم از قفس به در آيم.سيمهاي خاردار مانعند.من از دنياي ظاهر فريب ماديات و همه آنچه كه از خدا بازم مي دارد متنفرم(هواي نفس شيطان درون و خالص نشدن)
در طول جنگ برادراني كه در عمليات شهيد مي شدند از قبل سيمايشان روحاني و نوراني مي شد و هر بي طرفي احساس مي كرد كه نوبت شهادت آن برادر فرا رسيده است.
عزيزانم!اين بار دوم است كه وصيت نامه مي نويسم ولي لياقت ندارم و معلوم است كه هنوز در بند اسارتم هنوز خالص نشده ام و آلوده ام.
از شروع انقلاب در اين راه افتادم و پس از پيروزي انقلاب نيز سپاه را پناهگاه خوبي براي مبارزه يافتم ابتدا در گيري با ضد انقلاب و خوانين در منطقه شهرضا (قمشه)و سميرم سپس شركت در خوزستان و جريان كروهك ها در خرمشهر پس از آن سفر به سيستان و بلوچستان (چابهار و كنارك)و بعدا حركت به طرف كردستان دقيقا دو سال در كردستان هستم .مثل اين است كه ديگر جنگ با من عجين شده است.
خداوند تا كنون لطف زيادي به اين سراپا گنه كرده و توفيق مبارزه در راهش را نصيبم كرده است.اكنون من مي روم با دنيايي انتظار انتظار وصال و رسيدن به معشوق.اي عزيزان من توجه كنيد:
*1-اگر خداوند فرزندي نصيبم كرد با اينكه نتوانستم در طول دوراني كه همسر انتخاب كردم حتي يك هفته خانه باشم دلم مي خواهد او را علي وار تربيت كنيد.
همسرم انسان فوق العاده ايست او صبور است و به زينب عشق مي ورزد او از تربيت كردن صحيح فرزندم لذت خواهد برد چون راهش را پيدا كرده است .اگر پسر به دنيا آورد اسم او را مهدي و اگر دختر به دنيا آورد اسم او را مريم بگذاريد.چون همسرم از اين اسم خوشش مي آيد.
*2-امام مظهر صفا پاكي و خلوص و دريايي از معرفت است .فرامين او را مو به مو اجرا كنيد تا خداوند از شما راضي باشد زيرا او ولي فقيه است و در نزد خدا ارزش والايي دارد.
*3-هر چه پول دارم اول بدهي مكه مرا به پيگيري سپاه تهران (ستاد مركزي)بدهيد و بقيه را همسرم هر طور خواست خرج كند.
*4-ملت ما ملت معجزه گر قرن است و من سفارشم به ملت تداوم بخشيدن به راه شهيدان و استعانت به درگاه خداوند است تا اين انقلاب را به انقلاب حضرت مهدي(عجل الله تعالي فرجه الشريف) وصل نمايد و در اين تلاش پيگير مسلما نصر خدا شامل حال مومنين است.
*5-از مادر و همه فاميل و همسرم اگر به خاطر من بي تابي كنند راضي نيستم.مرا به خدا بسپاريد و صبور و شجاع باشيد.
حقير حاج همت
منبع : رجانیوز
ده خاطره از شهید ابراهیم همت
و راهش را گرفت و رفت.
2) روز سوم عمليات بود. حاجي هم ميرفت خط و برميگشت. آن روز، نماز ظهر را به او اقتدا كرديم. سر نماز عصر، يك حاج آقاي روحاني آمد. به اصرار حاجي، نماز عصر را ايشان خواند.مسئلهي دوم حاج آقا تمام نشده، حاجي غش كرد و افتاد زمين. ضعف كرده بود و نميتوانست روي پا بايستد.سرم به دستش بود و مجبوري، گوشهي سنگر نشسته بود. با دست ديگر بيسيم را گرفته بود و با بچهها صحبت ميكرد؛ خبر ميگرفت و راهنمائي ميكرد. اينجا هم ول كن نبود.
3) به رختخوابها تكيه داده بود. دستش را روي زانش كه توي سينهاش كشيده بود، دراز كرده بود و دانههاي تسبيحش تند تند روي هم ميافتاد. منتظر ماشين بود؛ دير كرده بود.مهدي دور و برش ميپلكيد. هميشه با ابراهيم غريبي ميكرد، ولي آن روز بازيش گرفته بود. ابراهيم هم اصلاً محل نميگذاشت. هميشه وقتي ميآمد مثل پروانه دور ما ميچرخيد، ولي اينبار انگار آمده بود كه برود. خودش ميگفت «روزي كه من مسئلهي محبت شما را با خودم حل كنم، آن روز، روز رفتن من است.»
عصباني شدم و گفتم «تو خيلي بيعاطفهاي. از ديشب تا حالا معلوم نيست چته.»
صورتش را برگردانده بود و تكان نميخورد. برگشتم توي صورتش. از اشك خيس شده بود.بندهاي پوتينش را يك هوا گشادتر از پاش بود،با حوصله بست. مهدي را روي دستش نشاند و همينطور كه از پلهها پايين ميرفتيم گفت «بابايي! تو روز به روز داري تپلتر ميشي. فكر نميكني مادرت چهطور ميخواد بزرگت كنه؟» و سفت بوسيدش.چند دقيقهاي ميشد كه رفته بود. ولي هنوز ماشين راه نيافتاده بود. دويدم طرف در كه صداي ماشين سر جا ميخكوبم كرد. نميخواستم باور كنم. بغضم را قورت دادم و توي دلم داد زدم «اونقدر نماز ميخونم و دعا ميكنم كه دوباره برگردي.»
4) از دست كريمي، زير لب غرولند ميكردم كه «اگر مردي خودت برو. فقط بلده دستور بده.»گفته بود بايد موتورها را از روي پل شناور ببرم آن طرف. فكر نميكرد من با اين سن و سالم، چهطور اينها را از پل رد كنم؛ آن هم پل شناور. وقتي روي موتور مينشستم، پام به زور به زمين ميرسيد. چه جوري خودم را نگه ميداشتم؟
- چي شده پسرم؟ بيا ببينم چي ميگي؟
كلاه اوركتش روي صورتش سايه انداخته بود. نفهميدم كيه. كفري بودم، رد شدم و جوري كه بشنود گفتم «نمرديم و توي اين بر و بيابون بابا هم پيدا كرديم.»
باز گفت «وايسا جوون. بيا ببينم چي شده.»
چشمت روز بد نبيند. فرماندهمان بود؛ همت. گفتم «شما از چيزي ناراحت نباشيد من از چيزي دلخور نيستم. ترا به خدا ببخشيد.» دستم را گرفت و مرا كنارش نشاند. من هم براش گفتم چي شده.
كريمي چشمغرهاي به من رفت و به دستور حاجي سوار موتور شد و زد به پل، كه از آنطرف ماشيني آمد و كريمي تعادلش به هم خورد و افتاد توي آب. حالا مگر خندهي حاجي بند ميآمد؟ من هم كه جولان پيدا كرده بودم، حالا نخند و كي بخند. يك چيزي ميدانستم كه زير بار نميرفتم. كريمي ايستاده بود جلوي ما و آب از هفت ستونش ميريخت. حاجي گفت «زورت به بچه رسيده بود؟»
- نه به خدا، ميخواستم ترسش بريزه.
- حالا برو لباست رو عوض كن تا سرما نخوردي. خيلي كارت داريم.
از جيبش كاغذي درآورد و داد به دستم و گفت «بيا اين زيارت عاشورا رو بخون، با هم حال كنيم.» چشمم خيلي ضعيف بود، عينكم همراهم نبود و نميتوانستم اينجوري بخوانم. حس و حالش هم نبود. گفتم «حاجي بيا خودت بخون و گريه كن. من هزار تا كار دارم.»
وقتي بلند شدم بروم، حال عجيبي داشت. زيارت را ميخواند و اشك ميريخت.
5)چشم از آسمان نميگرفت. يك ريز اشك ميريخت. طاقتم طاق شد.
- چي شده حاجي؟
جواب نداد. خط نگاهش را گرفتم. اول نفهميدم، ولي بعد چرا. آسمان داشت بچهها را همراهي ميكرد. وقتي ميرسيدند به دشت، ماه ميرفت پشت ابرها. وقتي ميخواستند از رودخانه رد شوند و نور ميخواستند، بيرون ميآمد.
پشت بيسيم گفت «متوجه ماه هم باشين.»
پنج دقيقهي بعد،صداي گريهي فرماندهها از پشت بيسيم ميآمد.
6) شب عمليات خيبر بود. داشتيم بچهها را براي رفتن به خط آماده ميكرديم. حاجي هم دور بچهها ميگشت و پا به پاي ما كار ميكرد.درگيري شروع شده بود. آتش عراقيها روي منطقه بود. هر چي ميگفتيم «حاجي! شما برگردين عقب يا حداقل برين توي سنگر.» مگر راضي ميشد؟ از آن طرف، شلوغي منطقه بود و از اين طرف، دلنگراني ما براي حاجي.
دور تا دورش حلقه زده بودند. اينجوري يك سنگر درست كرده بودند براي او. حالا خيال همه راحتتر بود. وقتي فهميد بچهها براي حفظ او چه نقشهاي كشيدهاند، بالاخره تسليم شد. چند متر آنطرفتر، چند تا نفربر بود. رفت پشت آنها.
7)بين نماز ظهر و عصر كمي حرف زد. قرار بود فعلاً خودش بماند و بقيه را بفرستند خط. توجيههاش كه تمام شد و بلند شد كه برود، همه دنبالش راه افتادند. او هم شروع كرد به دويدن و جمعيت به دنبالش. آخر رفت توي يكي از ساختمانهاي دوكوهه قايم شد و ما جلوي در را گرفتيم.
پيرمرد شصت ساله بود، ولي مثل بچهها بهانه ميگرفت كه «بايد حاجي رو ببينم. يه كاري دارم باهاش. »
ميگفتيم «به ما بگو كار تو، ما انجام بديم.»
ميگفت «نه. نميشه. دلم آروم نميشه. خودم بايد ببينمش.» به احترام موهاي سفيدش گفتيم «بفرما! حاجي توي اون اتاقه.»
حاجي را بغل گرفته بود و گونههاش را ميبوسيد. بعد انگار بخواهد دل ما را بسوزاند، برگشت گفت «اين كارو ميگفتم. حالا شما چه جوري ميخواستين به جاي من انجامش بدين؟»
8)همهي كارهاش رو حساب بود. وقتي پاوه بوديم، مسئول روابط عمومي بود. هر روز صبح محوطه را آب و جارو ميكرد. اذان ميگفت و تا ما نماز بخوانيم، صبحانه حاضر بود. كمتر پيش ميآمد كسي توي اين كارها از او سبقت بگيرد.
خيلي هم خوش سليقه بود. يكبار يك فرشي داشتيم كه حاشيهي يك طرفش سفيد بود. انداخته بودم روي موكتمان. ابراهيم وقتي آمد خانه، گفت «آخه عزيز من! يه زن وقتي ميخواد دكور خونه رو عوض كنه، با مردش صحبت ميكنه. اگه از شوهرش بپرسه اينو چه جوري بندازم، اونم ميگه اينجوري.» و فرش را چرخاند، طوري كه حاشيهي سفيدش افتاد بالاي اتاق.
9) زنگ زده بود كه نمي تواند بييايد دنبالم .بايد منطقه مي ماند. خيلي دلم تنگ شده بود. آن قدر اصرار كردم تا قبول كردخودم بروم.من هم بليت گرفتم و با اتوبوس رفتم اسلام آباد.كف آشپزخانه تميز شده بود.همهي ميوه هاي فصل توي يخچال بود؛توي ظرفهاي ملامين چيده بودشان .
كباب هم آماده بود روي اجاق ،بالاي يخچال يك عكس از خودش گذاشته بود ،بايك نامه .
وقتي مي آمد خانه ،خانه من ديگر حق نداشتم كار كنم .بچه را عوض مي كرد .شير براش درست ميكرد سفره را مي انداخت و جمع مي كرد .پا به پاي من مي نشست لباسها را مي شست ،پهن ميكرد،خشك مي كرد وجمع مي كرد.
آنقدر محبت به پاي زندگي ميريخت كه هميشه بهش ميگفتم «درسته كم ميآي خونه، ولي من تا محبتهاي تو رو جمع كنم، براي يك ماه ديگه وقت دارم.»
نگاهم ميكرد و ميگفت «تو بيشتر از اينا به گردن من حق داري.» يك بار هم گفت «من زودتر از جنگ تموم ميشم. وگرنه، بعد از جنگ به تو نشون ميدادم تموم اين روزها رو چهطور جبران ميكنم.»
10)از شناسايي آمده بود. منطقه مثل موم توي دستش بود. با رگ و خون حسش ميكرد. دل ميبست و بعد ميشناختش. اصلاً به خاطر همين بود كه حتي وقتي بين بچهها نبود، از پشت بيسيم جوري هدايتشان ميكرد كه انگار هست. انگار داشت آنجا را ميديد. عشق حاجي به زمينها بود كه لوشان ميداد، لخت و عور ميشدند جلو حاجي.
دفترچهي يادداشتش را باز ميكرد. هرچي از شناسايي بهش ميرسيد، توي دفترچهاش مينوشت، ريز به ريز. حالا داشت براي بقيه هم ميگفت. اين كار شب تا صبحش بود. صبح هم كه ساعت چهار، هنوز آفتاب نزده، ميرفتيم شناسايي تا نه شب. از نه شب به بعد تازه جلساتش شروع ميشد. بعضي وقتها صداي بچهها در ميآمد. همه كه مثل حاجي اينقدر مقاوم نبودند.
[برگرفته از مجموعه كتب یادگاران | انتشارات روایت فتح | مريم برادران]
http://www.aviny.com/
شهید همت چگونه به شهادت رسید؟
مهر: "سردار خیبر" یکی از القاب شهید همت است. قربانی این بار ابراهیم بود، ابراهیمی که سر و دست افشان و لبیک گویان در قربانگاه سه راهی شهادت جزیره مجنون به دیدار معبود شتافت.
عملیات خیبر، به عنوان نخستین عملیات آبی- خاکی ایران در طول دفاع مقدس در تاریخ سوم اسفند 62 در منطقه مرزی هور با هدف تصرف بصره و با رمز " یا رسولالله " به مدت 19 روز انجام گرفت. در این عملیات بسیار سخت و حماسه آمیز که از آن به عنوان غافلگیرکننده ترین عملیات علیه ارتش عراق یاد می شود منطقه ای به وسعت 1000 کیلومتر مربع در هور، 140 کیلومتر مربع در جزایر مجنون و 40 کیلومتر مربع در طلائیه آزاد شد.
موفقیت ایران در این عملیات موجب افزایش عزم بینالمللی در جهت کنترل ایران و جلوگیری از شکست عراق گردید به گونهای که از زمان آغاز عملیات خیبر تا تاریخ 30/7/1363 تعداد 474 طرح صلح از سوی 54 کشور مختلف جهان ارائه شد.
همچنین در این عملیات فرماندهان جنگ به اهمیت تأثیر تجهیزات دریایی و آبی- خاکی برای کسب نتایج مهم و حیاتی پی بردند و سپاه نیز به یک ضرورت ایجاد تقویت و توسعه یگانهای دریایی برای انجام عملیاتهای آبی - خاکی پی برد. این رهیافت قابلیت سپاه در انجام عملیات عبور از هور و رودخانههای بزرگ را توسعه داد و هسته اصلی عملیاتهای بدر، والفجر 8، کربلا 3، 4 و 5 و نیز زمینهای برای تشکیل نیروی دریایی سپاه پاسداران شد.
هرچند که در این عملیات سپاه نتوانست به هدف اصلی خود که تصرف بصره بود دست یابد اما نیروهای رزمنده با جانفشانی خویش توانستند جزایر مجنون را تصرف کنند که از نظر نظامی یکی از شگفت انگیزترین طراحیهای جنگ محسوب میشود.
در این عملیات که صدام برای نخستین بار گسترده ترین حملات شیمیایی را برای در هم شکستن پیشروی رزمندگان اسلام به کار گرفت بسیاری از فرماندهان برجسته سپاه پاسداران همچون شهید همت سردار خیبر، شهید حمید باکری جانشین فرمانده لشگر 31عاشورا، شهید کارور، اکبر زجاجی جانشین لشگر 27 محمد رسول الله و... به شهادت رسیدند و یاد و نام خویش را در تاریخ پر افتخار ملت ایران جاودادن نمودند.
سردار جعفر جهروتی زاده یکی از فرماندهان هشت سال دفاع مقدس است که در کتاب خاطرات خود با عنوان" نبرد درالوک" چگونگی شهادت حاج ابراهیم همت را در 17 اسفند 62 در عملیات خیبر به زیبایی توصیف می کند:
"... قبل از عملیات خیبر به اتفاق حاج همت و چند نفر دیگر از بچه ها وارد منطقه عملیاتی شدیم. نیروهای اطلاعات عملیات مشغول شناسایی بودند و کار برایشان به سبب هور و نیزاری بودن منطقه دشوار بود. از طرف دیگر، افراد بومی نیز در منطقه، وسط هور ساکن بودند و به ماهی گیری و کارهای دیگری می پرداختند. همین موضوع باعث می شد که نیروهای شناسایی تهدید شوند به ویژه از سوی بومیان که قطعا عراقیها کسانی را در میان آنها داشتند که هرگونه تحرکی را گزارش کنند. در این زمان لشکر 27 در چند جا عقبه داشت. پادگان دوکوهه به عنوان عقبه اصلی و پادگان ابوذر که بعد از والفجر 4 نیروهای لشکر در آنجا باقیمانده بودند...
شناساییهای عملیات خیبر ادامه پیدا کرد و دست آخر قرار شد که تعداد محدودی از نیروهای بعضی از یگانها برای راه اندازی مقرها و بنه های تدارکاتی وارد منطقه شوند. تعدادی از نیروهای واحد ادوات هم آمدند تا منطقه را برای عملیات آماده کتند.
شکستن خط طلائیه با عبور از معبر 20 سانتی
بالاخره شب عملیات فرا رسید. محور لشکر 27 منطقه طلائیه بود. البته بعضی از یگانهای لشکر هم قرار بود در داخل جزیره مجنون عمل کنند. لشک عاشورا و لشکر کربلا نیز محل مأموریت شان داخل جزیره بود. باید در طلائیه خط را می شکستیم و جلو می رفتیم و می رسیدیم به جاده ای که می خورد به شهر" نشوه" عراق و منطقه بصره. مأموریت لشکر 27 در حقیقت این بود که از این قسمت راه را باز کند. در مقابل مان هم کانالی به عمق 50 متر وجود داشت.
شب اول عملیات باید از روی دژی می رفتیم که تا یک نقطه ای ادامه داشت و پس از آن نقطه کاملا بسته می شد و پشتش میدان مین بود و بعد سنگرهای کمین و سنگرهای نیروهای عراقی. تا این نقطه که دژ ادامه داشت در دید عراقیها نبودیم. راهی هم که کنار دژ برای عبور نیروها وجود داشت 20 سانتیمتر بیشتر عرض نداشت. یک طرف این راه دیواره دژ بود- در سمت چپ- و طرف دیگرش هم آب. نیروها باید از این راه 20 سانتیمتری عبور می کردند تا به میدان مین می رسیدند و پس از خنثی کردن مینها و باز شدن معبر به خط دشمن می زدند.
دشمن تمام امکانات و تسلیحاتش را بسیج کرده بود روی این معبر 20 سانتی متری تا از عبور نیروها جلوگیری کند. دو تا دوشیکا کار گذاشته بوددند و چهار تا کاتیوشای چهل تایی. فکرش را بکنید در چند لحظه 120 گلوله کاتیوشا رو این معبری که 20 سانتیمتر عرض داشت و 700 یا 800 متر طول، می ریخت.
با تعدادی از بچه های تخریب خودمان را رساندیم به میدان مین و معبر باز کردیم. چند نفری از بچه های تخریب به شهادت رسیدند ولی نیروها از معبر کنار دژ نتوانستند عبور کنند. آتش عراقیها چنان سنگین بود که بیشتر بچه ها به شهادت رسیدند و راه بسته شد. من که می خواستم برگردم عقب دیدم راه نیست مگر اینکه پا بگذارم رو جنازه بچه ها. بعضی جاها دژ می پیچید و در تیررس مستقیم نبود اما کاتیوشا بیداد می کرد. لحظه ای نبود که گلوله ای بر زمین نخورد. آن شب عراق به ندرت از خمپاره استفاده کرد و بیشتر آتش کاتیوشا سر بچه ها ریخت. ناچار پا رو جنازه بچه ها گذاشتم و آمدم...
فقط ما سه نفر مانده ایم، اگر می گویید سه نفری حمله کنیم!
آن شب عملیات متوقف ماند و همه چیز کشید به روز دیگر. شب بعد یک گردان عملیات را آغاز کرد و رفت جلو و تعداد زیادی شهید و مجروح داد. آن شب هم عملیات موفق نبود و نتوانستیم خط دشمن را بشکنیم. عراق چنان این دژ را زیر آتش می گرفت که پرنده نمی توانست پر بزند. از قرارگاه تأکید داشتند که هر طور شده خط شکسته شود. بیشتر نیروها به شهادت رسیده بودند و دیگر امیدی نبود که آن شب کاری انجام شود.
من و حاج عباس کریمی و رضا دستواره رفتیم جلو. از روی شهدا رد شدیم و رفتیم دیدیم که به غیر از تعدادی نیرو بیشتر بچه هایی که جلو رفته اند همه به شهادت رسیده اند. تأکید برای شکستن خط به خاطر این بود که با متوقف شدن عملیات در این قسمت عملیات در جزیره هم به مشکل برخورده بود.
آن شب حاج همت پشت بیسیم دائم می گفت:" آقا از قرارگاه می گویند باید امشب خط شکسته شود"... نیمه های شب پس از دیدن شرایط و اوضاع به این نتیجه رسیدیم که واقعا هیچ راهی وجود ندارد. رحیم صفوی آمده بود روی خط بیسیم و ما مستقیم صدای او را می شنیدیم که می گفت: هرطور هست باید خط شکسته شود. من پشت بیسیم یک طوری مطلب را رساندم که: آقاجان فقط ما سه نفر مانده ایم اگر می گویید سه نفری حمله کنیم! وقتی فهمیدند که وضعیت مناسب نیست گفتند؛ برگردید عقب.
شبهای بعد حمله از کنار دژ منتفی شد و بنا شد برای عبور از کانال محورهای دیگر را انتخاب کنیم. برای عبور از کانال هر شب یکی از گردانها مأمور انداختن پل روی کانال و عبور از آن می شد. دست آخر قرار شد چند نفری از بچه های تخریب شناکنان از کانال عبور کنند و آن سو سنگرهای دشمن را خفه کنند و پس از باز کردن معبر در میدان مین، نیروهای دیگر، این سوی کانال پل بزنند و رد بشوند. بچه های تخریب پریدند تو آب که بروند آن طرف اما زیر آتش سنگین دشمن موفق به این کار نشدند.
آخرین شب عبور از کانال را به عهده من گذاشتند. یک مقدار محور را تغییر دادم و رفتم سمت دیگر. دوباره از بچه های تخریب تعدادی شناگر انتخاب کردیم و رفتیم پشت خط. شب خیلی عجیبی بود. بین رضا دستواره و حاج عباس کریمی از یک طرف و حاج همت هم از طرف دیگر درگیری لفظی پیش آمد. آن دو می گفتند: امشب نباید این کار انجام شود و حاج همت هم می گفت: دستور از بالاست و امشب باید از کانال رد بشویم. بعد از درگیری لفظی شدیدی که پیش آمد بنابر این شد که کار انجام شود. حاج همت هم به من گفت: برو جلو و این کار را انجام بده.
آتش عراقیها امان از همه بریده بود. بعد از اینکه از آن محور ناامید شدیم قرار شد لشکر داخل جزیره برود. با حاج همت و چند نفر دیگر از بچه ها رفتیم داخل جزیره برای شناسایی تا پشت سرمان هم نیروها بیایند. در جزیره نیروها برای تردد باید از پلهایی که به پل خیبری معروف شدند استفاده می کردند یا از هاورکرافت. بعد از شناسایی برگشتیم و به همراه تعدادی از بچه های تخریب به داخل جزیره رفتیم. البته زمانی که ما در طلائیه عمل می کردیم گردان مالک به فرماندهی" کارور" در جزیره عمل می کرد و کارور نیز همان جا به شهادت رسید.
جزیره تقسیم شده بود به دو محور: محور شمالی و محور جنوبی. هواپیماهای دشمن به شدت جزیره را بمباران می کردند. شاید در یکروز نود هواپیما هم زمان جزیره را بمباران می کردند. در جزیره نیروها فقط رو دژها جا گرفته بودند و بقیه منطقه آب و نیزار بود. یکهو می دیدی ده فروند هواپیما به ستون یک دژ را بمباران می کنند و می روند. حاج همت می گفت:" بی پدر و مادرها انگار برای مرغ و خروس دانه می پاشند.
نزدیک خط یک آلونک گلی بود که ظاهرا از قبل بومیها آن را ساخته بودند. حاج همت بیسیم و تشکیلات مخابراتی را در آنجا مستقر کرده بود و با فرماندهان در ارتباط بود. بعد از اینکه نیروها در جزیره مستقر شدندف من و حاج همت سوار موتور شدیم تا برویم عقب ببینیم وضعیت چه طور است.
شهید همت: "مثل اینکه خدا ما را طلبیده"
در آن چند ساعتی که ارتباط با خط مقدم قطع شده بود حاج همت به من گفت: حالا هی نیرو از این طرف می فرستیم که برود و خبر بیاورد ولی هرکس رفته برنگشته. یک سه راهی به نام سه راهی مرگ بود که هرکس می رفت محال بود بتواند از آن عبور کند. حاج همت به مرتضی قربانی- فرمانده لشکر25 کربلا- گفت: یکی دو نفر را بفرستند خبر بیاورند تا ببینم اوضاع چه شکلی است. قربانی گفت: من هیچکس را ندارم، هرکس را فرستادم رفت و برنگشت. حاجی سری تکان داد و راه افتاد سمت جزیره. قبل از راه افتادن جمله ای گفت که هیچوقت یادم نمی رود:" مثل اینکه خدا ما را طلبیده".
بعد از رفتن حاجی من با یکنفر دیگر راه افتادم سمت جزیره و آمدیم داخل خط. عراقیها هنوز به شدت بمباران می کردند. رفتیم جایی که نیروها پدافند کرده بودند. وضعیت خیلی ناجور بود. مجروحان زیادی روی زمین افتاده بودند و یا زهرا می گفتند و صدای ناله شان بلند بود. سعی کردیم تعدادی از مجروحان را به هر شکلی که بود بفرستیم عقب.
جنازه عراقیها و شهدای ما افتاده بودند داخل آب و خمپاره و توپ هم آنقدر خورده بود که آب گل آلود شده بود. بچه ها از شدت تشنگی و فقر امکانات، قمقمه ها را از همین آب گل آولد پی می کردند و می خوردند. حاج همت با دیدن این صحنه حیلی ناراحت شد. قمقمه بچه ها را جمع کرد و با پل شناور کمی رفت جلو و در جایی که آب زلال و شفاف بود آنها را پر کرد و آمد. تو خط درگیری به شدت ادامه داشت. عراق دائم بمباران می کرد. ما نمی توانستیم از این خط جلوتر برویم. حاج همت به من گفت: شما بمان و از وضع خط مطلع باش. بیسیم هم به من داد تا با عقبه در ارتباط باشم و خودش برگشت عقب.
دیدار محبوب در جزیره مجنون؛ سه راهی شهادت
وقتی حاجی در حال بازگشت به طرف قرارگاه بوده تا در آن جا فکری به حال خط مقدم بکند در همان سه راهی مرگ به شهادت می رسد. پس از رفتن حاج همت به سمت عقب یکی دو ساعتی طول نکشید که خط ساکت شد. همان خطی که حدود یک ماه لحظه ای درگیری در آن قطع نشده بود و این سبب تعجب همه شد. ما منتظر ماندیم. گفتیم شاید باز هم درگیری آغاز شود.
صبح فردا هوا روشن شد اما باز هم از حمله دشمن خبری نشد. اطلاع نداشتیم که چه اتفاقی افتاده است. بی خبر از آن بودیم که در جزیره سری از بدن جدا شده و حاج همت بی سر به دیدار محبوب رفته و دستی قطع شده همان دستی که برای بسیجیان در خط آب آورد. جزیره با شهادت حاجی از تب و تاب افتاد. بالاخره زمانی که اطمینان حاصل شد از حمله عراقی ها خبری نیست، تصمیم گرفتم به عقب برگردم.
در حالی که به عقب برمی گشتم در سه راهی چشمم به پیکر شهیدی افتاد که سر در بدن نداشت و یک دست او نیز از بدن قطع شده بود. از روی لباسهای او متوجه شدم که پیکر مطهر حاج همت است اما از آنجا که شهادت ایشان برایم خیلی دردناک بود همان طور که به عقب می آمدم خود را دلداری می دادم که نه این جنازه حاج همت نبود. وقتی به قرارگاه رسیدم و متوجه شدم که همه دنبال حاجی می گردند به ناچار و اگر چه خیلی سخت بود اما پذیرفتم که او شهید شده است.
شب همان روز بدن پاک حاجی به عقب برگشت و من به قرارگاه فرماندهی که در کنار جاده فتح بود رفتم. گمان می کردم همه مطلع هستند اما وقتی به داخل قرارگاه رسیدم متوجه شدم که هنوز خبر شهادت حاجی پخش نشده است. روز بعد متوجه شدم که جنازه حاجی در اهواز به علت نداشتن هیچ نشانه ای مفقود شده است. من به همراه شهید حاج عبادیان و حاج آقا شیبانی به اهواز رفتیم. علت مفقود شدن جنازه حاج همت نداشتن سر در بدن او بود.
چند روز قبل از شهادت حاج عبادیان مسئول تدارکات لشکر یک دست لباس به حاجی داده بود و ما از روی همان لباس توانستیم حاجی را شناسایی کنیم و پیکر مطر ایشان را به تهران بفرستیم. پس از فروکش کردن درگیریها به دو کوهه و از آنجا هم برای تشییع جنازه شهید همت به تهران رفتیم. پس از تشییع در تهران جنازه شهید همت را بردند به زادگاهش"قمشه"- شهر رضای سابق- و در آنجا به خاک سپردند. البته در بهشت زهرا نیز قبری به یادبود او بنا کردند".
http://www.fardanews.com/
زندگي نامه شهيد حاج محمد ابراهيم همت
www.tebyan.net
فعاليت هاي پس از پيروزي انقلاب
نقش شهيد در کردستان و مقابله با ضد انقلاب
به روز 12 فروردين سال 1334 هـ.ش در شهرضا در خانواده مستضعف و متدين بدنيا آمد. او در رحم مادر بود که پدر و مادرش عازم کربلاي معلي و زيارت قبر سالار شهيدان و ديگر شهداي آن ديار شدند و مادر با تنفس شميم روحبخش کربلا، عطر عاشورايي را به اين امانت الهي دميد.
محمد ابراهيم در سايه محبت هاي پدر و مادر پاکدامن، وارسته و مهربانش دوران کودکي را پشت سر گذاشت و بعد وارد مدرسه شد. در دوران تحصيلش از هوش استعداد فوق العاده اي برخوردار بود و با موفقيت تمام دوران دبستان و دبيرستان را پشت سر گذاشت.
هنگام فراغت از تحصيل به ويژه در تعطيلات تابستاني با کار و تلاش فراوان مخارج شخصي خود را براي تحصيل بدست مي آورد و از اين راه به خانواده زحمتکش خود کمک قابل توجهي مي کرد. او با شور و نشاط و مهر و محبت و صميميتي که داشت به محيط گرم خانواده صفا و صميميت ديگري مي بخشيد.
پدرش از دوران کودکي او چنين مي گويد: «هنگامي که خسته از کار روزانه به خانه برمي گشتم، مي ديدم فرزندم تمامي خستگي ها و مرارت ها را از وجودم پاک مي کرد و اگر شبي او را نمي ديديم برايم بسيار تلخ و ناگوار بود.»
اشتياق محمد ابراهيم به قرآن و فراگيري آن باعث مي شد از مادرش با اصرار بخواهد که به او قرآن ياد بدهد و او را در حفظ سوره ها کمک کند. اين علاقه تا حدي بود که از آغاز رفتن به دبيرستان توانست قرائت کتاب آسماني قرآن را کاملا فرا گيرد و برخي از سوره هاي کوچک را نيز حفظ کند.
در سال 1352 مقطع دبيرستان را با موفقيت پشت سر گذاشت و پس از اخذ ديپلم با نمرات عالي در دانشسراي اصفهان به ادامه تحصيل پرداخت. پس از دريافت مدرک تحصيلي به سربازي رفت- به گفته خودش تلخترين دوران عمرش همان دو سال سربازي بود – در لشکر توپخانه اصفهان مسئوليت آشپزخانه را به عهده او گذاشته بودند.
ماه مبارک رمضان فرا رسيد، ابراهيم در ميان برخي از سربازان همفکر خود به ديگر سربازان پيام فرستاد که آنها هم اگر سعي کنند تمام روزهاي رمضان را روزه بگيرند، مي توانند به هنگام سحري به آشپزخانه بيايند. «ناجي» معدوم فرمانده لشکر، وقتي که از اين توصيه ابراهيم و روزه گرفتن عده اي از سربازان مطلع شد، دستور داد همه سربازان به خط شوند و همگي بدون استثناء آب بنوشند و روزه خود را باطل کنند. پس از اين جريان ابراهيم گفته بود: «اگر آن روز با چند تير مغزم را متلاشي مي کردند برايم گواراتر از اين بود که با چشمان خود ببينم که چگونه اين از خدا بيخبران فرمان مي دهند تا حرمت مقدسترين فريضه دينمان را بشکنيم و تکليف الهي را زير پا بگذاريم.»
اما اين دوسال براي شخصي چون ابراهيم چندان خالي از لطف هم نبود؛ زيرا در همين مدت توانست با برخي از جوانان روشنفکر و انقلابي مخالف رژيم ستمشاهي آشنا شود و به تعدادي از کتب ممنوعه (از نظر ساواک) دست يابد. مطالعه آن کتاب ها که مخفيانه و توسط برخي از دوستان، برايش فراهم مي شد تاثير عميق و سازنده اي در روح و جان محمد ابراهيم گذاشت و به روشنايي انديشه و انتخاب راهش کمک شاياني کرد. مطالعه همان کتاب ها و برخورد و آشنايي با بعضي از دوستان، باعث شد که ابراهيم فعاليت هاي خود را عليه رژيم ستمشاهي آغاز کند وبه روشنگري مردم و افشاي چهره طاغوت بپردازد.
دوران معلمي:پس از پايان دوران سربازي و بازگشت به زادگاهش شغل معلمي را برگزيد و در روستاها مشغول تدريس شد و به تعليم فرزندان اين مرز و بوم همت گماشت. ابراهيم در اين دوران نيز با تعدادي از روحانيون متعهد و انقلابي ارتباط پيدا کرد و در اثر مجالست با آنها با شخصيت حضرت امام (ره) بيشتر آشنا شد. به دنبال اين آشنايي و شناخت، سعي مي کرد تا در محيط مدرسه و کلاس درس، دانش آموزان را با معارف اسلامي و انديشه هاي انقلابي حضرت امام(ره) و يارانش آشنا کند.
او در تشويق و ترغيب دانش آموزان به مطالعه و کسب بينش و آگاهي سعي و افري داشت و همين امور سبب شد که چندين نوبت از طرف ساواک به او اخطار شود. ليکن روح بزرگ و بي باک او به همه آن اخطارها بي اعتنا بود و هدف و راهش را بدون اندک تزلزلي پي مي گرفت و از تربيت شاگردان خود لحظه اي غفلت نمي ورزيد. با گسترش تدريجي انقلاب اسلامي، ابراهيم پرچمداري جوانان مبارز شهرضا را برعهده گرفت. پس از انتقال وي به شهرضا براي تدريس در مدارس شهر، ارتباطش با حوزه علميه قم برقرار شد و به طور مستمر براي گرفتن رهنمود، ملاقات با روحانيون و دريافت اعلاميه و نوار به قم رفت و آمد مي کرد.
سخنراني هاي پر شور و آتشين او عليه رژيم که بدون مصلحت انديشي انجام مي شد، مأمورين رژيم را به تعقيب وي واداشته بود، به گونه اي که او شهر به شهر مي گشت تا از دستگيري در امان باشد. نخست به شهر فيروز آباد رفت و مدتي در آنجا دست به تبليغ و ارشاد مردم زد. پس از چندي به ياسوج رفت. موقعي که در صدد دستگيري وي برآمدند به دوگنبدان عزيمت کرد و سپس به اهواز رفت و در آنجا سکني گزيد. در اين دوران اقشار مختلف در اعتراض به رژيم ستمشاهي و اعمال وحشيانه اش عکس العمل نشان مي دادند و ابراهيم احساس کرد که براي سازماندهي تظاهرات بايد به شهرضا برگردد.
بعد از بازگشت به شهر خود در کشاندن مردم به خيابان ها و انجام تظاهرات عليه رژيم، فعاليت و کوشش خود را افزايش داد تا اينکه در يکي از راهپيمايي هاي پرشور مردمي، قطعنامه مهمي که يکي از بندهاي آن انحلال ساواک بود، توسط شهيد همت قرائت شد. به دنبال آن فرمان ترور و اعدام ايشان توسط فرماندار نظامي اصفهان، سرلشکر معدوم «ناجي»، صادر گرديد.
ماموران رژيم در هر فرصتي در پي آن بودند که اين فرزند شجاع و رشيد اسلام را از پاي درآورند، ولي او با تغيير لباس وقيافه، مبارزات ضد دولتي خود را دنبال مي کرد تا اين که انقلاب اسلامي به رهبري حضرت امام خميني (ره)، به پيروزي رسيد.
فعاليت هاي پس از پيروزي انقلاب :
شهيد هميت پس از پيروزي انقلاب در جهت ايجاد نظم و دفاع از شهر و راه اندازي کميته انقلاب اسلامي شهرضا نقش اساسي داشت. او از جمله کساني بود که سپاه شهرضا را با کمک دوتن از برادران خود و سه تن از دوستانش تشکيل داد.
آنها با تدبير و درايت و نفوذ خانوادگي که در شهر داشتند مکاني را بعنوان مقر سپاه در اختيار گرفته و مقادير قابل توجهي سلاح از شهرباني شهر به آنجا منتقل کردند و از طريق مردم، ساير مايحتاج و نيازمنديها را رفع کردند.
به تدريج عناصر حزب اللهي به عضويت سپاه در آمدند و هنگامي که مجموعه سپاه سازمان پيدا کرد، او مسئوليت روابط عمومي سپاه را به عهده داشت.
به همت شهيد بزرگوار و فعاليت هاي شبانه روزي برادران پاسدار در سال 58، ياغيان و اشرار اطراف شهرضا که به آزار و اذيت مردم مي پرداختند، دستگير و به دادگاه انقلاب اسلامي، تحويل داده شدند و شهر از لوث وجود افراد شرور و قاچاقچي پاکسازي گرديد.
از کارهاي اساسي ايشان در اين مقطع، سامان بخشيدن به فعاليتهاي فرهنگي، تبليغي منطقه بود که درآگاه ساختن جوانان وايجاد شور انقلابي تاثير بسزايي داشت.
اواخر سال 58 برحسب ضرورت و به دليل تجربيات گرانبهاي او در زمينه امور فرهنگي به خرمشهر و سپس به بندر چابهار و کنارک (در استان سيستان و بلوچستان) عزيمت کرد و به فعاليت هاي گسترده فرهنگي پرداخت.
نقش شهيد در کردستان و مقابله با ضد انقلاب:
گرفتار شده بود، اعزام گرديد. ايشان با توکل به خدا و عزمي راسخ مبازره بي امان و همه جانبه اي را عليه عوامل استکبار جهاني و گروهکهاي خود فروخته در کردستان شروع کرد و هر روز عرصه را بر آنها تنگتر مي نمود. از طرفي در جهت جذب مردم محروم کُرد و رفع مشکلات آنان به سهم خود تلاش داشت و براي مقابله با فقر فرهنگي منطقه اهتمام چشمگيري از خود نشان مي داد تا جايي که هنگام ترک آنجا، مردم منطقه گريه مي کردند و حتي تحصن نموده و نمي خواستند از اين بزرگوار جدا شوند.
رشادت هاي او در برخورد با گروهک هاي ياغي قابل تحسين و ستايش است. براساس آماري که از يادداشت هاي آن شهيد به دست آمده است، سپاه پاسداران پاوه از مهر 59 تا ديماه 60 (بافرماندهي مدبرانه او) عمليات موفق در خصوص پاکسازي روستاها از وجود اشرار، آزاد سازي ارتفاعات و درگيري با نيروهاي ارتش بعث داشته است.
پس از شروع جنگ تحميلي از سوي رژيم متجاوز عراق، شهيد هميت به صحنه کارزار وارد شد و در طي ساليان حضور در جبهه هاي نبرد، خدمات شايان توجهي برجاي گذاشت و افتخارها آفريد.
او و سردار رشيد اسلام، حاج احمد متوسليان، به دستور فرماندهي محترم کل سپاه ماموريت يافتند ضمن اعزام به جبهه جنوب، تيپ محمد رسول الله (ص) را تشکيل دهند.
در عمليات سراسري فتح المبين، مسئوليت قسمتي از کل عمليات به عهده اين سردار دلاور بود. موفقيت عمليات در منطقه کوهستاني «شاوريه» مرهون ايثار و تلاش اين سردار بزرگ و همرزمان اوست.
شهيد همت در عمليات پيروزمند بيت المقدس در سمت معاونت تيپ محمد رسول الله (ص) فعاليت و تلاش تحصين برانگيزي را در شکستن محاصره جاده شلمچه – خرمشهر انجام داد و به حق مي توان گفت که او و يگان تحت امرش سهم بسزايي در فتح خرمشهر داشته اند و با اينکه منطقه عملياتي دشت بود، شهيد حاج همت با استفاده از بهترين تدبير نظامي به نحو مطلوبي فرماندهي کرد.
در سال 1361 با توجه به شعله ور شدن آتش فتنه و جنگ در جنوب لبنان به منظور ياري رساندن به مردم مسلمان و مظلوم لبنان که مورد هجوم ناجوانمردانه رژيم صهيونيستي قرار گرفته بود راهي آن ديار شد و پس از دو ماه حضور در اين خطه به ميهن اسلامي بازگشت و در محور جنگ و جهاد قرار گرفت.
با شروع عمليات رمضان در تاريخ 23/4/1361 در منطقه «شرق بصره» فرماندهي تيپ 27 حضرت رسول اکرم (ص) را بر عهده گرفت و بعدها با ارتقاي اين يگان به لشکر، تا زمان شهادتش در سمت فرماندهي انجام وظيفه نمود. پس از آن در عمليات مسلم بن عقيل و محرم – که او فرمانده قرارگاه ظفر بود – سلحشورانه با دشمن زبون جنگيد. در عمليات والفجر مقدماتي بود که شهيد حاج همت، مسئوليت سپاه يازدهم قدر را که شامل لشکر 27 حضرت محمد رسول الله (ص)، لشکر 31 عاشورا، لشکر 5 نصر و تيپ 10 سيد الشهدا(ع) بود، بر عهده گرفت.
سرعت عمل و صلابت رزمندگان لشکر 27 تحت فرماندهي ايشان در عمليات والفجر 4 و تصرف ارتفاعات کاني مانگاه در آن مقاطع از خاطره ها محو نمي شود.
صلابت، اقتدار و استقامت فراموش نشدني اين شهيد و الامقام و رزمندگان لشکر محمد رسول الله (ص) در جريان عمليات خيبر در منطقه طلائيه و تصرف جزاير مجنون و حفظ آن با وجود پاتک هاي شديد دشمن، از افتخارات تاريخ جنگ محسوب مي گردد.
مقاومت و پايداري آنان در اين جزاير به قدري تحسين بر انگيز بود که حتي فرمانده سپاه سوم عراق در يکي از اظهاراتش گفته بود:
«... ما آنقدر آتش بر جزاير مجنون فرو ريختيم و آنچنان آنجا را بمباران شديد نموديم که از جزاير مجنون جز تلي از خاکستر چيز ديگري باقي نيست!»
اما شهيد همت بدون هراس و ترس از دشمن و با وجود بي خوابي هاي مکرر همچنان به اداي تکليف و اجراي فرمان حضرت امام خميني (ره) مبني بر حفظ جزاير مي انديشيد و خطاب به برادران بسيجي مي گفت:
«برادران، امروز مساله ما، مساله اسلام و حفظ و حراست از حريم قرآن است. بدون ترديد يا همه بايد پرچم سرخ عاشورايي حسين (ع) را به دوش کشيم و قداست مکتبمان، مملکت و ناموسمان را پاسداري و حراست کنيم و با گوشت و خون به حفظ جزيره، همت نماييم، يا اينکه پرچم ذلت و تسليم را در مقابل دشمنان خدا بالا ببريم و اين ننگ و بدبختي را به دامن مطهر اعتقادمان روا داريم ،که اطمينان دارم شما طالبان حريت و شرف هستيد، نه ننگ و بدنامي.»
او عارفي وارسته، ايثارگري سلحشور و اسوه اي براي ديگران بودکه جز خدا به چيز ديگري نمي انديشيد و به عشق رسيدن به هدف متعالي و کسب رضاي خدا و حضرت احديت، شب و روز تلاش مي کرد و سخت ترين و مشکل ترين مسئوليت هاي نظامي را با کمال خوشرويي و اشتياق و آرامش خاطر مي پذيرفت.
سردار سرلشکر رحيم صفوي فرمانده سپاه پاسداران انقلاب اسلامي درباره وي چنين مي گويد:
«او انساني بود که براي خدا کار مي کرد و اخلاص در عمل از ويژگي هاي بارز او بود، ايشان يکي از افراد درجه اولي بود که هميشه ماموريت هاي سنگين بر عهده اش قرار داشت. حاج همت مثل مالک اشتر بود که با خضوع و خشوعي که در مقابل خدا و در برابر دلاورمردان بسيجي داشت، در مقابله با دشمن همچون شيري غرّان از مصاديق «اشداء علي الکفار، رحماء بينهم» بود. همت کسي بودکه براي اين انقلاب همه چيز خودش را فدا کرد و از زندگيش گذشت. او واقعاً به امر ولايت اعتقاد کامل داشت و حاضر بود در اين راه جان بدهد، که عاقبت هم چنين کرد. هميشه سفارش مي کرد که دستورات را بايد موبه مو اجرا کرد. وقتي دستوري هر چند خلاف نظرش به وي ابلاغ مي شد، از آن دفاع مي کرد. ابراهيم از زمان طفوليت، روحي لطيف ،عبادي و نيايشگر داشت.»
پدر بزرگوارش مي گويد:
«محمد ابراهيم از سن 10 سالگي تا لحظه شهادت در تمام فراز و نشيب هاي سياسي و نظامي، هرگز نمازش ترک نشد. روزي از يک سفر طولاني و خسته کننده به منزل بازگشت. پس از استراحت مختصر، شب فرا رسيد. ابراهيم آن شب را به همه خستگي هايش تا پگاه، به نماز و نيايش ايستاد ووقتي مادرش او را به استراحت سفارش نمود، گفت: مادر! حال عجيبي داشتم. اي کاش به سراغم نمي آمدي و آن حالت زيباي روحاني را از من نمي گرفتي.»
اين انسان پارسا تا آخرين لحظات حيات خود، دست از دعا و نيايش بر نداشت. نماز اول وقت را بر همه چيز مقدم مي شمرد و قرآن و توسل برنامه روزانه او بود. او به راستي همه چيز را فداي انقلاب کرده بود. آن چيزي که براي او مطرح نبود خواب و خوراک و استراحت بود. هر زمان که براي ديدار خانواده اش به شهرضا مي رفت، در آنجا لحظه اي از گره گشايي مشکلات و گرفتاري هاي مردم باز نمي ايستاد و دائماً در انديشه انجام خدمتي به خلق الله بود.
شهيد همت آنچنان با جبهه و جنگ عجين شده بود که در طول حيات نظامي خود فرزند بزرگش را فقط شش بار و فرزند کوچکتر خود را تنها يکبار در آغوش گرفته بود.
او بسان شمع مي سوخت و چونان چشمه ساران در حال جوشش بود و يک آن از تحرک باز نمي ايستاد. روحيه ايثار و استقامت او شگفت انگيز بود. حتي جيره و سهميه لباس خود را به ديگران مي بخشيد و با همان کم، قانع بود و در پاسخ کساني که مي پرسيدند چرا لباس خود را که به آن نيازمند بودي، بخشيدي؟ مي گفت: «من پنج سال است که يک اورکت دارم و هنوز قابل استفاده است!»
او فرماندهي مدير و مدبر بود. قدرت عجيبي در مديريت داشت. آن هم يک مديريت سالم در اداره کارها و نيروها. با وجود آنکه به مسائل عاطفي و نيز اصول مديريت احترام مي گذاشت و عمل مي کرد، در عين حال هنگام فرماندهي قاطع بود. او نيروهاي تحت امر خود را خوب توجيه مي کرد و نظارت و پيگيري خوبي نيزداشت . کسي را که در انجام دستورات کوتاهي مي نمود بازخواست مي کرد و کسي را که خوب عمل مي کرد تشويق مي نمود.
بينش سياسي بُعد ديگري از شخصيت والاي او به شمار مي رفت. به مسائل لبنان و فلسطين و ساير کشورهاي اسلامي بسيار مي انديشيد و آنچنان از اوضاع آنجا مطلع بود که گويي ساليان درازي در آن سامان با دشمنان خدا و رسول(ص) در ستيز بوده است. او با وجود مشغله فراوان از مطالعه غافل نبود و نسبت به مسائل سياسي روز شناخت وسيعي داشت.
از ويژگي هاي اخلاقي شهيد همت برخورد دوستانه او با بسيجيان جان برکف بود. به بسيجيان عشق مي ورزيد و همواره در سخنانش از اين مجاهدان مخلص تمجيد و قدرشناسي مي کرد. «من خاک پاي بسيجيان هم نمي شوم.اي کاش من يک بسيجي بودم و در سنگر نبرد از آنان جدا نمي شدم.»
وقتي در سنگر هاي نبرد، غذاي گرم براي شهيد همت مي آوردند سوال مي کرد: آيا نيروهاي خط مقدم و ديگر اعضاي همرزممان در سنگرها همين غذا را مي خورند يا خير؟ و تا مطمئن نمي شد دست به غذا نمي زد.
شهيد همت همواره براي رعايت حقوق بسيجيان به مسئولان امر تاکيد و توصيه داشت. او که از روحيه ايثار و استقامت کم نظيري برخوردار بود، با برخوردها و صفات اخلاقي اش در واقع معلمي نمونه و سرمشقي خوب براي پاسداران و بسيجيان بود و خود به آنچه مي گفت، عمل مي کرد. عشق و علاقه نيروها به او نيز از همين راز سرچشمه مي گرفت. براي شهيد همت مطرح نبود که چکاره است، فرمانده است يا نه. همت يک رزمنده بود، همت هم مرد جنگ بود و هم معلمي وارسته.
شهيد همت در جريان عمليات خيبر به برادران گفته بود: «بايد مقاومت کرده و مانع از بازپسگيري مناطق تصرف شده، توسط دشمن شد. يا همه اينجا شهيد مي شويم و يا جزيره مجنون را نگه مي داريم.»
رزمندگان لشکر نيز با تمام توان در برابر دشمن مردانه ايستادگي کردند. حاجي جلو رفته بود تا وضع جبهه توحيد را از نزديک بررسي کند، که گلوله توپ در نزديکي اش اصابت مي کند و اين سردار دلاور به همراه معاونش، شهيد اکبر زجاجي، دعوت حق را لبيک گفتند و سرانجام در 24 اسفند سال 62 در عمليات خيبر به لقاء خداوندشتافتند.
آغاز حمله عراق
وقتی عراقیها حمله کردند دریاقلی که در آبادان یک گاراژ اوراق فروشی داشت، زودتر از پیشروی عراقیها با خبر شد. با دوچرخه قراضهاش هشت کیلومتر را رکاب زد تا به بچههای سپاه آبادان اطلاع دهد، که وضعیت این طوری است و آنها هم رفتند و پیشروی عراقیها را سد کردند.
عراق ابتدا برای اشغال خرمشهر دو گردان فرستاده بود، اما با مقاومت نیروهای ایرانی مجبور شد بیش از دو لشکر اعزام کند. پل خرمشهر روز دوم آبان ۵۹ مسدود شد و ورود و خروج به شهر پس از آن به آسانی میسر نبود. عراق این روز را تصرف خرمشهر دانست در حالی که «مقاومت نیروها ادامه داشت و دشمن نتوانسته بود بر تمامی شهر تسلط یابد.»